رویای بدی بود هنوز از یاد آوری آن موهای تنم راست می ایستند نیمه شب بود که بیدار شدم وزیر لب زمزمه کردم
نه این سزای من نبود واین عاقبت من نبود . دوباره بخواب رفتم ....آخ هنوز میلرزم ازجای برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، خورشید میدرخشید وهوا مطبوع ، نه من درجای خودم بودم ، آنها همه رویای پریشانی بودند ، درآن زمان دیوارها گویی بناگاه در پیش چشم من چرخیدند وآسمان بالای سرم همچو کلاه خودی از جنس فولاد سیاه شد ومن دریک خیابان تاریک ، تنها با یک کیف دستی راه میرفتم راهی بی پایان درکوچه پس کوچه های ناشناس بین مردمی ناشناس وسخت گرسنه وتشنه . حال درمیان پنجره ایستاده بودم وباور نداشتم احساس میکردم دریک هوای آزاد وبی قید بند راه میروم اینجا نفس باد شیرین وتازه است ، نه ! دیگر نخواهم پرسید چرا؟.
سر نوشت که این مهربانی را درحق من ادا کرد میخواست در رویا بمن بفهماند که همه چیز بمویی بسته است ومن چرا دربرابر اراده سرنوشت تسلیم نمیشوم
روزهایی دراین اندیشه بودم که دریک گور بی نام ونشان زندگی میکنم بی آنکه لوحی ویا سنگی بر روی آن گذاشته باشند ، اما امروز عاشق همین زندگی انفرادی خویشم همین زندانی که با دست خود ساخته ام رویای شب گذشته بمن یاد آور شد که باید قدر این موهبت هارا بدانم ، اگر همه جهان را با همه محتویات آن بمن میبخشیدند من دوباره آنهارا پس میدادم ویا به دیگران می بخشیدم امروز درنیمه راه زندگی گام برمیدارم وصدای چرخهای ارابه مرگ را هر زمان درپشت سرم احساس میکنم اما شادم وخوشحال ، زیرا آزادم ، دیگر میلی به بازگشت به گذشته ندارم ، دیگر میل ندارم بر آن اسب چوبی سوار شوم ودهانه آنرا به دست دیگری بسپارم اگر چه زین ویرا ق اسبم از طلا باشد ، نه ! هیچ میل ندارم تنها زمانی که دفتر خاطراتم را ورق میزنم سیاهی وپلیدی آن دومرد را درآنجا میبینم ، یکی مانند یک لاشه بد بو بخاک رفت ودیگری درمیان امواج رویاها ودیوانگیهای خود مشغول تکه تکه کردن دستگاههای موسیقی است مانند تکه تکه کردن تریاق وخودرا بزرگ مینمایاند بی آنکه به اخلاق وچیزی پایبند باشد آن کودکی من بود که دراین زمان تکه تکه اش کردم وحال درپناه لطف سرنوشت ازاد راه میروم. آن رویا بود تنها یک رویا وباید فراموشش کنم ، خورشید امروز همه پهنه آسمانرا فرا گرفته وبمن نوید دیگری را میدهد . زنده باد آزادی
ثریا/ اسپانا/ یکشنبه /دوم دسامبر 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر