از: یادداشتهای وزانه
اواخر پاییز بود هوا هنوز خشک وهیچ ابری در آسمان دیده نمیشد که نوید بارانی را بدهد درکتابفروشی بزرگ شهر بین کتابها مشغول کاووش بودم به دنبال چی میگشتم ؟ همه افسانه ، داستانهای رومانیک واحساساتی برای دختران وپسران تازه بالغ ، اشعار فروخ فرخزادآخرین کتاب اوریانا فالاچی مقداری کتاب اشعار شاعران تازه ونو پرداز ، نا گهان چشمم به کتابهای او افتاد که دریک قفسه مانند سربازان گارد با جلد سبز خوشرنگ وخطوط طلایی منظم نشسته بودند ، بطرف آنها رفتم ویکی را برداشتم گرمای نفسی را پشت سرم احساس کردم بوی عطر توتون ، بوی سکرآور کنیا ک، بوی ادوکلن مردانه هر سه مرا احاطه کردند درغبار گم شدم سرم گیج میرفت ، قلبم داشت از سینه ام بیرون میافتاد ، برگشتم ، اورا دیدم ، با کت وشلوار خاکستری کمرنگ یک کراوات ابریشمی به رنک آبی وپیراهنی که از سفیدی به برف طعنه میزد سرش پایین بود ، زانوانم از زیر پاهایم خارج شده ومیلرزیدند ، خودم را به صندوق رساندم وپول کتاب را پرداخت کردم او دستی به شانه ا م زد ، برگشتم وبا تعجب باو نگاه کردم ، گفت :
نامه شما رسید ، کاری از دست من ساخته نیست نه از من ونه حتی از خداوند ، شما با پای خود این راه را طی کرده اید وامروز با زنجیرهای کلفتی که دست وپاهای شمارا بسته وقفل محکمی نیز برآن زده در زندان خود نشسته اید بعلا.ه شما از دردهای دیگران بیخبرید ، نگاهی به کتابش که دردست من بود انداخت وادامه دادشما اشعار مرا دکلمه میکنید ، میخوانید ، خسته میشوید ، کتاب را به کناری میاندازید ودنبال بازیچه دیگری میگردید ، آنچه را که برایم نوشتید با آنکه خط شما چندان خوانا نبود ومعلوم بود که از شدت عصبانیت وعجله آنرا نوشته اید مانند همه زندگیهای امروزی است ، عادی مردی ثروتمند با زنی زیبا عروسی کرده ودارد هوسهای کودکانه اورا وآرزوهایش را بر آورده میسازد ، شما در عوض تعهداتی دارید که باید به آنها عمل کنید وسعی نمایید که انسانهای کامل وخوب و تربیت شده برای این جامعه بلبشوی ما بسازید این جامعه سر درگم است وهیچ درهیچ ،شاید روزی ما هم توانستیم به یک پیروزی دست بیابیم .
با خود گفتم کدام پیروزی ؟ دراینجا همه چیز برای همه کس هست اما او از کدام پیروزی حرف میزند ؟ اما فراموش کرده بودم که او یک انسان بود برایش هیچ چیز دردنیا که جنبه فردی وانفردای داشته باشد وجود نداشت او همه چیز حتی ندای دلش را نیز خفه کرده بود ودر فکر ساختن دنیای بهتر ویک جامعه انسانی بود !.
او رفت ، نامه دوم را برایش با خطی خوانا نوشتم وفرستادم .
جناب ….محترم ، تعجب نکنید ، من درمنتهای لذت وخوشی ورفاه هستم اما دراین کوره راه لبریزاز سعادت دارم ذوب میشوم ، میسوزم ، گداخته میشوم ، مزه تلخ وزهر آلوده زندگی همیشه زیر زبانم ودردهانم میچرخد ، شما برای من مجسمه ، نماد روح یک خدای دیدنی میباشید ، من آدم بیماری هستم به صورت ظاهر من نگاه نکنید من علاقه خودرا باین سر زمین ومردمش کم کم دارم از دست میدهم من گرفتار حساسیتهای شدیدی میباشم حتی گرد وغبار دستهای مرا میسوزاند پوست بدنم ، انگشتانم ، چشمانم به همه عوامل خارجی حساس میباشند واین حساسیت زیاد باعث شده که همه نیروی من رو به تحلیل رود گاهی تحریک میشوم ومانند یک سیل خروشان همه چیز را بهم میریزم ، امروز این احساسی را که بشما پیدا کرده ام همان احساسی است که درکودکی به پدرم داشتم………بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 19 مارس 2015 میلادی