یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۴

پوپه /6

بقیه از قسمت پنجم ، ا

من هیچگاه از زیباییهایم استفاده نکردم ، اصلا نمیدانستم که زیباهستم یا نه عده ای مرا زیبا میدانستند وعده ای اوه خوب پر بدک نیست ، بانمک است ، خیلی تلخ بودم وتنها به اندیشه هایم متکی ، کسانیکه مانند زنبور به دور برم وزوزمیکردند  ومیچرخیدند همیشه مزاحم روح من بودند اگر دستشان بمن نمیرسید وصله های ناجوی بمن میچساپانیدند ، امروز دیگر میل ندار م آن روزهارا بخاطر بیاورم  تنها نقطه های روشن زندگیم بچه هایم ومیوه های آنهاست  که امروز از عطر وطراوت وجوانی آنها لذت میبرم شور شیرینی  آنها مرا سر شار از شوق میسازد .

حال در این فکرم که پایان یک عمر رنج وبدبختی  پایانش میوه های خوشبختی است  چرا از بدبختیها بنویسم ؟ .

زمانیکه بفهمم در سر زمینم  وبر آن مردمی که مرا زنده زنده پوست کندند چه میگذرد برایشان دعا میکنم  ودر دل آرزو میکنم که ایکاش قدرتی  داشتم وبه کمک آنها میشتافتم همان قدرتی که ( ….بانو* دارد وکلید همه رابطه هاست .

به درستی میدانم که نه من ونه امثال من نخواهیم توانست بساط ظلم را براندازیم یا باید  درگوشه ای پنهان وتسلیم شویم ویا ظلم را تشدید کنیم  وبا آنها همراه شویم  ،قدرت این ظلم  روی پایه های بتونی وآهنی ایستاده وبا هیچ دستی واژگون نخواهد شد آنهاییکه این دستک وبارگاه را نگاه داشته اند از همه بازیهای ما باخبرند وهراسی هم ندارند  این دیو خون آشام ، به قربانیها ی فراوانی احتیاج دارد کسی هم مرد میدان نیست  که جلو بیفتد همه درخماری بسر میبرند واگر روزی مردی مانند » او« پیدا شد سرش زا درجنگلهای سیاه میبرند وپوست صورتش را به آتش میسپارند تا نشانی از او باقی نماند .

امروز بصورت مسخره ای از خودم میپرسم که ( او) کجاست ؟  چیزی را بارنج به دست آوردم وبا همه دردها اورا نگاه داشتم  وناکام وحسرت اورا راها کردم .

درون او همه درد بود وبرونش همه شور وشوق، اسب سرکشی بود که رام کردنش با نوازش امکان نداشت او از هر دستی آب نمینوشید وبه هرمحفلی پای نمیگذاشت  ، از نوازش او دست کشیدم  اورا کم اعتبار خواندم ، چون بخودم بسیار اعتماد داشته ومغرورو بودم ! حال نام خودرا چه میگذارم ؟ یک آدم پیروزمند ویا شکست خورده  ، امروز دراین راه باریک  وپر خطر وتاریک او میتوانست همراهم باشد من هیچگاه از کسی یا چیزی نترسیدم  دیگران بودند که از من میترسیدند . حال امروز به سنی رسیده ام که کمی محتاط تر وگامهایمرا آهسته برمیدارم  وسعی دارم با احتیاط وشک به اطرافیانم نظر بیاندازم .

چه خوب شد او مردانه مرد درمیدان نبرد خویش ، ایکاش نقاش بودم  یا یک نویسنده یا یک شاعر بزرگ ، دلم میخواست دریک اثر فنا ناپذیر  وبیاد ماندنی  آن شوری را که دردلم موج میزد آن واژه هایی را که سایر آدمها به پستی ورزذالت میکشانند آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان نشان میداد به تصویر میکشیدم . افسوی هیچکدام از آنها نیستم .

آنروز جلوی زنداتن غوغا بود و همه درانتظاربودند پاسبانها فحاشی میکردند ومردم ناسزا میگفتند .

بقیه دارد …….

ثریا ایر انمنش . یکشنبه 29 مارچ دوهزارو پانزده میلادی .اسپانیا.

هیچ نظری موجود نیست: