شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۳

خاطره

از کوچه پس کوچه های خیابان بهار میگذری ، خانه سر نبش قرار دارد یک آپارتمان چند طبقه است ظاهرش با همه فرق دارد معلوم میشود که آدمهایی دیگر از سر زمین دیگر درآنجا زندگی میکنند ، چند پله جلوی در راطی میکنی ، زنگرا فشار میدهی ، در باز میشود سه طبقعه را باید بالا بروی ، مهم نیست چکمه ها پرا زگل ولای وبرف بینی سرخ وهوا خیلی سرد است ، زنگ درب را فشار میدهی ، مارگریت با روی خوش دربرا باز میکند ، گویی وارد سر زمین دیگری شده ای نه از زنان چادر سیاه خبری هست ونه از رساله ونماز وروزه وقرائت .

بیا ، بیا تو ، چکمه هایت را دربیاور میدهم آن زن کار گر تمیز کند بیا دمپاییهای مرا بپوش  آه ، انگارکه پاهایت را درون یک کرسی گرم ونرم گذاشته ای ، اطاق کوچک اما گرم با شومینه که دارد میسوزد کاناپه های خوشرنگ وگلدار پرده های شاد ، تابلو های زیبا عکس های خانوادگی ، میز ناهار با سفره سفیده  پوشیده ،چیده وآماده است  آه که چقدر زندگیشان شیرین است ، مینشینی ، گیلاسی شری بتو تعارف میکند ، شری؟ تا بحال نخورده ام ، بخور ، بخور گرم میشی تا ناهار ، لیلا خدمتکار اهل مشهد است وکته مشهدی با زرشک درست کرده بوی زرشک وزعفران وبرنج همه خانه را پر کرده است شری کمی تلخ ، نه شیرین هرچه هست به آن احتیاج دارم لیلا چکمه هارا تمیز کرده ، شری را بالا میاندازی چه مطبوع چه حال خوشی چه گرمای مطلوبی ، چه خانه گرمی آه مارگریت خوشا بسعادت تو ایکاش جای تو بودم ، جای من بودی ؟ ماهها باید بامید چاپ ویا فروش یک کتاب بنشینی ویا سر کلاس با بچه های نا اهل وشیطان سر وکله بزنی تا بتوانی یکماه زندگی کنی ، تو ، تو همه چیز داری خانه بزرگ ، خدمتکار باغبان ، بچه های خوب  واز همه مهمتر پول ، پول !!!! آه لعنت براین پول ،

ناهار میخورم چرتم گرفته ، تازه از بیمارستان برگشته ام مارگریت پرسید حالش چطوره ؟ گفتم هنوز دکترها امیدی ندارند شش  عدد ازدندها یش شکسته وریه اش پاره شده وسر ش نیز شکسته من نتوانستم اورا ببینم حال تهوع بمن دست داد او هم گفت فورا اورا از اینجا بیرون کنید ، حال خواهر بزرگش وپسر خواهرش ذرکنارش هستند ظاهرا بمن احتیاجی نداردا کارمندانش نیز دربیرون درانتظارند ، ساعت سه بعد ازظهر مانند دیوانگان از جای برخاست گفت باید بروم با لای سر کارگرانی که درخیابانها از طرف شهرداری  ماسه میریزند ومن نپرسیدم بتو چه مربوط است تو که مامور شهرداری نیستی درحالیکه بازنی قرار داشت وسط خیابان تصادف کرد ماشین خورد شد راننده ایکه با او تصادف گرده بود  فورا بخشید ومرخص کرد چرا که هم مشروب خورده بود هم سرعت داشت وتقصیر از او بود ، شب برادرش بمن خبرداد ،

مارگریت پرسید اگر بمیرد  چی ؟ گفتم فکرش را نکرده ام اما میدانم بچه هارا خواهند گرفت خانهرا خواهند گرفت ومن تنها باید بیرون بروم قانون رسمی این سرزمین است ، برای همین میگویم خوشا بسعاد ت تو ، صدای دکمه های ماشین تحریر از آن اطاق دیگر میامد ظاهرا همسرش مشغول کار بود ومن روز کاناپه داشتم خواب دشتهای سر سبز باغ مادرم را میدیدم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . شنبه  هفتم مارس 2015 میلادی .

هیچ نظری موجود نیست: