بچۀ درخونگاه
بچه درخونگاه خواب بادبادک می دید
روزی دو گام از دالان خانه اش
به جلوتر آمد
و به هوای میوۀ توت
شاخه های بلند درخت میدان را تکان داد
دو گام دیگر جلو آمد
رگه های خون را در جویبارها دید
گیاهان رشد کرده و خشک شده بودند
در مقابل
طوفان تازیانه و مرگ می وزید
و او پیراهن خود را
به خون جوی آلود
تا بتواند
دو گام دیگر جلوتر برود
بچه درخونگاه ...
خواب ارک را می دید
خواب صندلیهای طلایی را
با روکش قرمز
او دیگر میلی به توت نداشت
او در هوای گلدان نقره ای بزرگ
و گلهای آن بود
که کنار پنجرۀ بزرگ
زیر پرده های اطلسی و توری
قرار داشت
او نه فریاد خاک را می شنید
و نه وزش نسیم را حس می کزد
او می خواست گام بلندتری بردارد
بچه درخونگاه ...رفت ...رفت ...
تا رسید به ارک ........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر