جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

ربنا

 

امروز در میان گردش ها و کاوشها به یک سایت بسیار زیبا برخورد کردم سایتی بنام کلک خیال انگیز.  نمی دانم متعلق یه چه کسی است.  آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد حالتی بود که امروز پس از سالها بمن دست داد.

 

درصفحۀ این سایت چشمم به کلمۀ ربنا افتاد که گویا در ایام گذشته آقای شجریان آن را خوانده بودند و یا (تلاوت) کرده بودند.  من از (ربنای) قدیم خاطرۀ خوشی داشتم.  به هنگام افطار ماه رمضان مادرم آن چنان رادیو را در بغل می گرفت که مبادا کلمه ای از این دعای آسمانی را نشنیده بگذارد!

 

به همین خاطر من آن را روی چند نوار ضبط کردم که یکی را باو دادم و یکی را با خودم بخ ارج آوردم که مونس روزهای تنهایی من بود.  امروز باشنیدن این صدای جادویی و آسمانی من به سالهای گم شده برگشتم.  امروز دوباره حال من دگرگون شد و سیل اشک از دیده هایم جاری گشت.  چرا گریستم؟  منکه تا اوج ارتفاعات رفته و در برباری خود فنا شده بودم؛ این گریستن و دگرگونی چه معنا دارد؟

 

خیلی خیلی دلی پاک داشتیم که در آن خدا را پنهان ساخته و خلوتی پاک تر که پای هیچ بیگانه ای در آن خلوت راه نمی یافت.  حریم زندگیمان محفوظ بود و کسی از ارتفاع خشم وجنون به دنبال ستارۀ خونین تا اوج اینهمه نفرت نمی رسید.  موج عاشقان قلابی خنجر به دست با پاهای برهنه و صورتهای پوشیده به همراه بادبانهای قایقهای سیاه و به دنبال فروغ شهادت و دریای شهیدان نبود. 

 

ما درآن سکوت جاودانی خدای خود را داشتیم برایش آواز می خواندیم نه صدای زنجیری بود و نه صدای خستۀ صیادان مزرعۀ خون.  امروز خدای ما در میان همه این هیاهو گم شد.  بجایش نیزه ها و خنجرهای خونین قد برافراشتند.  بجایش بهاری سوخته با گلهای متعفن و بد بو که در مکتب خانه های ظلم و بیدادگری بعمل می آیند رشد کرده، و دیگر جایی نیست، خلوتی نیست، پاکی ای نیست.  و جادوی سحر ماه رمضان گم شد، و مهتاب روی مرداب می گردد و ما را خواب گرانی در گرفته است..........

 

بلی من گریستم: آن کلمات آسمانی و پاک همۀ رگهای مرا به لرزه درآورد.

 

جمعه

پانزدهم تیرماه هزار و سیصد هشتاد و شش

هیچ نظری موجود نیست: