“””به تو كه هیچگاه به قول خود وفا نكردی “””
روزیكه گفت می ایی ، من به دشتهای پر گل وسبزه رفتم ،
سبدی از گلهای وحشی و دامنی ازسبزه های خوش بوی
كوهستان جمع اوری كردم ، به كنار دریا رفتم وهزاران صدف
برایت فراهم اوردم ،در میان راه پایم به سنگ گرفت و بر زمین
افتادم ، انچه را كه جمع كرده بودم باد برد و به دریا ریخت .
لحظه ای دریا و امواج ان رنگین شد ، سپس به حال اول بر گشت
امروز سخت خسته ام ،نمیتوانم دوباره برای جمع اوری انچه كه از
دست داده ام ، بروم دیگر نمیتوانم گلی برایت به ارمغان بیاورم ،
اما هنوز دامنم بوی عطر گلها و صدف ها را میدهد .
اگر دلت خواست و امدی ،واگر میل داشتی كه بوی سبزه ها ، گلها
وصدف هارااحساس كنی ، میتوانی سرت را بر دا منم بگذاری .
و گر نه برای همیشه خدا حافظ .
ثریا / ژوئن دوهزارو چهار / امرداد هشتادوسه / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر