شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳

سی سال به ائینه سلام دادم

سی سال به ایینه صبح بخیر گفتم

و سی سا ل از خود گذشتم

وحشت و هراس تلخ من اهسته اهسته

بارور میشد و در میان انهمه وحشت تنهائی

زمان ، فر یب و ریا رشد میكرد

سی سال تنها ما ندم و به امید سفر بلندی

كه ارزویم بود به كو چه بیكسی رسیدم

سی سا ل گفته هایم مانند سكه های از

رواج افتاده ، بی ارزش ماندند

پنجاه سال از بلند تر ین قله ها

بتو فكر كردم

پنجاه سا ل تماشاگر خیانتها ی تو بودم

و پنجاه سا ل نشتم تا تو از راه برسی

سا لهای سال بر سر این چهار راه هرزه پرور

در این شهر بی ترحم

روزها امدند و رفتند ، اسمان رنگ عوض كرد

اما من میان همان بی رنگی ها ماندم

و در سكو ت بتو اندیشیدم

سكوتی كه از هر هیاهوئی پر صدا تر بود

من از گذشت عمر نمیترسم

از مرگ وحشتی ندارم

تو ای بید لرزان

از باغ دلگشای خاطر من ، بیرون مرو

بگذا ر با تو نفس بكشم

بگذا ر نفس بكشم ای نشان جوا نی من

از یا دداشتها ی روزانه

هیچ نظری موجود نیست: