سی سال به ائینه سلام دادم
سی سال به ایینه صبح بخیر گفتم
و سی سا ل از خود گذشتم
وحشت و هراس تلخ من اهسته اهسته
بارور میشد و در میان انهمه وحشت تنهائی
زمان ، فر یب و ریا رشد میكرد
سی سال تنها ما ندم و به امید سفر بلندی
كه ارزویم بود به كو چه بیكسی رسیدم
سی سا ل گفته هایم مانند سكه های از
رواج افتاده ، بی ارزش ماندند
پنجاه سال از بلند تر ین قله ها
بتو فكر كردم
پنجاه سا ل تماشاگر خیانتها ی تو بودم
و پنجاه سا ل نشتم تا تو از راه برسی
سا لهای سال بر سر این چهار راه هرزه پرور
در این شهر بی ترحم
روزها امدند و رفتند ، اسمان رنگ عوض كرد
اما من میان همان بی رنگی ها ماندم
و در سكو ت بتو اندیشیدم
سكوتی كه از هر هیاهوئی پر صدا تر بود
من از گذشت عمر نمیترسم
از مرگ وحشتی ندارم
تو ای بید لرزان
از باغ دلگشای خاطر من ، بیرون مرو
بگذا ر با تو نفس بكشم
بگذا ر نفس بكشم ای نشان جوا نی من
از یا دداشتها ی روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر