سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

بمیرید

 

مؤذن ندا در می دهد:

بزرگ است خدا.  بزرگ است خدا.

جماعت خم می شود در برابر بزرگی او

چشمان خود را می بندد و به فردایی می اندیشند

که خدای بزرگ برای آن ها

چه رحمتی خواهد فرستاد.

مؤذن ندا در می دهد:

بمیرید، بمیرید، تا جاودان بمانید

و جماعت در این فکر است که فردا

چگونه می توان گل سرخ را آبیاری کرد؟

گل سرخ که رنگ آن از خون شکل گرفته.

چه سر ها بخاک شد، تا گل سرخ جوانه زد

چه خونهایی ریخته شد، تا هر قطرۀ آن باین غنچۀ ناشکفته

رنگ و بو داده است.

مؤذن فریاد می زند: بمیرید، بمیرید، تا زنده بمانید.....

 

 

هوا نا مطبوع و مسموم است

آب گوارا نیست

آب لجن، آب شور دریا، آب رودخانه کثیف

و من هر روز با این آب وضو می سازم، تا (قیام) کنم.

قعود را نمی شناسم

و در اطاق راهبه های پس مانده

بانتظار ایستاده ام

ما همه خسته ایم

مرغان کوچک فقس منهم خسته اند

لبخند شادی بر لبهای آنان مرده  است

کوچه های پر ازدحام، آسمان خاک آلود و غبار گرفته

بدون ابر، بدون باران

خفته در طوفان

با دودکش های بلند خاک آلود

و ساکنان حقیری که در پای

شنبه بازارها و هفته بازار ها

پرسه می زنند

تا با عرضه کردن حقارتهای خود

پر کردن شکم با ماهیهای گندیده

بازار روز را به بهاری تبدیل کنند.

و فصل بهار دچار تهوع، دچار توهم و فراموشی

شده است

در کجای این شهر نشانی از بهار است؟

 

 

(از: فروردین هفتاد و سه)

 

هیچ نظری موجود نیست: