سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

گذشته و حال

حال از گذشته سرچشمه می گیرد

و امروز دیگر من چیزی ندارم که نثار (حال) کنم

خداوند نیز هدیه ای می خواهد

پیشکی در مثام والای خود

و من به غیر از خودم چیزی ندارم

تا به او بدهم

شانه هایم کوچکند و خسته

و شادی های بزرگ روی آنها سنگینی می کند

امروز وفاداری در همه جا بسان وزش باد است

و یکسان همانند باد تغییر می کند

اما وفاداری من به آنچه که که دارم وداشته ام ابدی است

و مانند بعضی از (زنان) که همانند موم در میان دستها

آب می شوند

مرا هیچ دستی آب نخواهد کرد

من یخ می بندم

در میان آن دستهایی که

چون قلب ها سرد و سنگین است.

..........

لباس من از نخ کتان ارزان است

لباسهای من بی ارزشند

من وقت خود را برای جمع آوری (طلا)

صرف نکردم

گردنبند من طلایی نیست

هیچ نگینی به آن آویزان نیست

گوشوار های من از مروارید نیستند

گوشواره های من بی ارزشند

اما گوشهایم از طلا ناب ساخته شده است.

دیگر هیچ لبخندی مرا فریب نمی دهد

و با هیچ سکه ای به هرکجا نمی روم

فقط زیر تابش نور خورشید گرم می شوم

داغ می شوم

میسوزم

آب میشوم

من همیشه آرزو داشتم که در زیر تابش یک اشعۀ طلایی

و یک خورشید گرم شوم

نه در میان خاکستر پس مانده

یک پیکر خسته و وامانده.....

هیچ نظری موجود نیست: