شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۶

موکو

"عکس تزیینی است "

به درستی ، کسی نمیدانست نام واقعی او چیست ، همه او را " موکو" صدا میکردند ، در آن شهر و آن ولایت عادت داشتند که نامها را بشکند مگر آنکه از خانواده اشراف  میبود که  یک آقا و یا خانم اضافی جلوی نام او میگذاشتند .

موکو مادرش را سر زاییدن او از دست داه بود حال با زن پدر و پدرش در یک اطاق متروک دریک بالاخانه  زندگی میکردند ، زن پدرش روزها به خدمتکاری میرفت و شبها با یک قابلمه عذاهای مخلوط به خانه برمیگشت ، پدرش اما بیکار بود و گاهی هفته ها گم میشد  وزن غرولند کنان میگفت که : 
- خودش رفته واین تحفه رو برای من  گذاشته  !
زن پدرش دریک خانه اعیانی  که با یک ثروت هنگفتی میزیستند کار میکرد  و شبها بخانه بر میگشت  ارباب خانه  سپرده های زیادی از اجدادش  به ارث برده بود  و از شورش  جنگ و انقلابهای جور و اجور درس سرمایه گذاری  در املاک مستغلات را  فرا گرفته بود و میدانست که باید پولهایش را در بانکهای خارج بگذارد .

زن پدر موکو زنی بود چاق و فربه و کوتاه اما فرز و چابک ، پدر را خیلی کم میدید ، پدر اکثرا در خانه آن زن دیگر میزیست زنی که " خانه دار بود" یعنی فاحشه خانه داشت . اینها را مو کو از زبان زن پدرش میشنید ، خودش چیزی نه می فهمید ونه میدانست ، تنها چهار ساله بود قدی کوتاه ، لاغر مانند یک عروسک شکننده که خبردار شد پدرش نیز سکته کرده و مرده ، حال زن پدر مانده بود با این تحفه چکار کند ، مدتی او را بخانه ارباب برد واو در گوشه آشپزخانه میخوابید  و گاهی هم آشپز باو تشر میزد که "
برو گم شو ، اینجا چکار داری ؟ خیا ل کردم گربه است ! گاهی چادر نماز گلی رنگش را بر سرش میکشید و در گوشه آشپزخانه میخوابید نوکر خانه لگدی باو میزد و میگفت  " اهه ، خیال کردم کیسه سیب زمینی است .
او در میرفت   و میرفت تا انتهای باغ روی یک تنه درخت میخوابید آنقدر کوچک بود  کسی او را نمیدید  گاهی ارباب از سر شوخی او را روی رف بالای بخاری مینشاند و میگفت " عین" لوپتو"   یعنی عروسک هستی و   بهر حال در آن خانه جایی نداشت و شب دوباره با زن پدرش وارد همان بالا خانه چوبی میشدند  سر انجام زن پدر  تصمیم گرفت او را به یتیم خانه بسپارد از ارباب  سفارش و کمک گرفت و: موکو: را به یتیم خانه شهر برد  و آنجا گذاشت و هیچوقت هم دیگر بسراغش نیامد .

موکو هیچکس را نداشت ، نه عمه  نه خاله ، نه برادر  و خواهر ، تک و تنها ، تنها مونس او یک عروسک پارچه ای بود که از خانه ارباب زن پدرش برایش بعنوان عیدی آورده بود . 
در این برهه از زما ن او با موهای انبوه وزکرده  لبان  قلوه ای   و بهم فشرده  حالت دختر بچه ای را داشت که هرآن میخواست گریه کند خیلی یاد پدرش بود و بیاد آن مغازه بقالی که صاحبش باو انگور میداد و میگذاشت او د ر آفتاب بنشیند در انتظار پدرش و تا غروب چشم او به راه بود اما از پدر خبری نبود .

حال از فرط گرسنگی وبی غذایی  گونه هایش بیرون زده و چهره زرد و صفراوی او نشان از درون معده پر آشوب او میداد چشمانش تیز و درشت و هوش ربای او که برق از آنها میتراوید  همیشه یک حالت متفکرانه و موقر بخود میگرفت  با هیچکس حرف نمیزد گاهی سر پرستان یتیم خانه گمان میبردند که او شاید لال باشد ، همیشه ار گوشه ای مینشست وبه تماشا بقیه میپرداخت بچه های  یتیم خانه  سخت او را آزار میدادند ، شپش درون کاغذ میگذاشتند وروری سرش میریختند وسپس به مربیان یتیم خانه میگفتند که او شپش دارد ، به ناچار او را مانند یک لته به درون  یک اطاقک  هول میدادند با یک لگن آب ویک پارچ مسی بزرگ و سرش را با صابونها بد بود میشستند و یا گاهی موهای او را از ته قیچی میکردند . بچه ها دور او جمع میشدند و برایش کچل کچل کلاچه را میخواندند او تنها تماشا میکرد .

کسی باو یاد نداده بود چگونه از خودش دفاع کند ، عروسکش را که حالا دیگر حسابی چرک و سیاه شده بود بغل میگرفت وزیر پتو از سرما میلرزید .
کم کم خواندن و نوشتن را در یتیم خانه فرا گرفت و دانست که  سر زمینها وبا زبانهای زبانهای دیگری نیز در دنیا وجود دارد  و فهمید که بیرون از یتیم  خانه  دنیای بهتری میتوان یافت ،   یتیم خانه جای بدی نبود از حانه زن پدرش بهتر بود ناهار و شام و صبحانه داشت وبا بچه های دیگر دوست شده بود خیلی ها رفته بودند ، خیلی ها مرده بودند اما او هنوز بود ،سر پرستی  بچه های کوچکتر را بعهده گفته بود ، لباسهایشان را میشست ،  اطاقها را تمیز میکرد ، مانند یک رباط  مرتب درحال حرکت بود بی هیچ شکایتی .
 چند کتاب پیدا کرد و آنها را خواند، حال گاهی خود را در لباس » جین ایر« میدید که د ر قصر بزرگی با یک شوالیه اسب سوار آشنا  شده  و عاشق او میشد ، زمانی خود را در نقش کوزت بینوایان میدید اما نه چندان میلی نداشت که کوزت بماند از جین هم خوشش نمی آمد او خودش را میخواست و میل داشت تا خودش باقی بماند  کتابها را بهمراه لباس کهنه ها مردمان    خیر به یتیم خانه میدادند!!!
روزی فرا رسید که دیگر مربیان یتیم خانه باو گفتند :

تو برای ماندن  در اینجا خیلی بزرگ هستی ،  باید بعد از این هم برای خودت فکری بکنی ، .
سپس خانم مربی گفت "
ببینم شناسنامه داری ؟
شناسنامه ؟ نه ! نمیدانم چی هست ؟
اوه ، چه مشگل بزرگی ،
 چطوری ترا اینجا راه دادند ؟
سپس به راه افتاد و به طرف دفتر رفت همه دفاتر را زیر رو کرد  سالی که " موکو " آمده بود ایشان هنوز نبودند، حال باید به دنبال شناسایی او برود  ، دفتر و پرونده بزرگی را یافت ، هیچ . تنها یک نام روی یک برگ سفارشنامه  بدون عکس بدون هیچ و تنها نام زن پدرش که " سلطان" بود .
خانم مدیر یتیم خانه  بسبک زنان قدیمی  با دندانهای مصنوعی  و چشمان آستیگماتش  دست در جیبهای روپوش خاکستری خود کرده و داشت راه میرفت و فضیلت میفروخت ، خوب ! حالا باید چکار کنیم ؟ اسم پدرت چیست ؟
بابا ،
 نه اسم او
نمیدانم
فورا دست به کار شده با    شش قطعه عکس که عکاسی سر گذر از او گرفت   ویک برگ از آن سفارش نامه  راهی اداره ثبت احوال شدند .موکو تازه چشمش به خیابانها و مردم و ماشین ها افتاد  نه جایی را میشناخت و نه کسی چقدر شهر عوض شده بود  آن بقالی   و آن انگور فروش دیگر نبود حال بجای درشکه  ها اتومبیلها بوق میزدند  چهارده سال در آن یتیم خانه متروک او را بکلی از دنیای بیرون  جدا ساخته بود  در اداره ثبت  احوال نامی بجای نام پدر گذاشتند  و بجای نام مادر سلطان  و تاریخ تولد  ؟ چه ماهی  ولش کن وسط زمستان یا تابستان یا بهار  بهر حال ارقامی را پیدا کردند  عکس او را روی آن مهر کردند با چند سوزن  و نامش شد " موکو  سلطانی ! به راستی او یک ونوس بود ! .
دختر بیچاره  ! حال حد اقل  اجتماع پر ابهت  او را به رسمیت میشناخت و میتوانست او را بشناسد ! چند دست لباس کهنه اهدایی اهالی محل را به همراه چند جلد کتاب  اوراق شده با همان عروسک جلی پاره پاره اش درون چمدان گذاشت و در حالیکه  خانم مربی کاغذی به دست او میداد آدرس چند بنگاه کاریابی و چند بنگاه معاملات ملکی او را تا دم در بدرقه کردند .او میگریست ، از خیابانها  میترسید مردم مرتب باو تنه میزند مردانی هوسباز به دنبالش راه افتاده هریک صوتی و متلکی باو میگفتند ، حال او با قدی بلند ، کمر باریک و سینه های برجسته و موهای انبوهی که مانند آبشاری از طلا بر پشت سر ریخته بود  مانند یک خورشید درخشان صبحگاهی در میان آن جمعیت میدرخشید زنی باو نزدیک شد وگفت "
دختر جان  اقلا موهایت را ببند یک چارقد هم بکش روی سرت  !!! او  تنها دو سنجاق بر دو طرف موهایش بسته بود و ترسان و لرزان به دنبال آدرس ها میگشت .....بقیه دارد 
از سری داستانها ی روزانه 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 18/11/2017 میلادی /..