جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۶

روح و هر پیکری



پس از این زاری مکن / هوس یاری مکن  /تو ای ناکام دل دیوانه !

چند روز است ان اشعار بر زبانم جاری ساست ،  سالهاست که هوس یاری ندارم و آرزوی دلداری هرچه بوده دل آزاری بوده است .
کرکره ها را با لا میکشم از هر سوراخی لوله های گاز آشپزخانه طبقات مختلف مانند توپهای ناوارون سر بیرون کشیده اند در این فکر اگر مثلا میل به هوای ازاد داشته باشم و بخواهم نفس بکشم  در این هوا غیر از گاز سوخته چیزی به درون ریه هایم فرو نخواهد رفت 
این بساز و بفروشی و یا بیانداز  و برو همه جا هست ،  همه زمستان از دیدار آفتاب محرومم و تابستان داغ زیر سایه خورشید برشته میشویم  و باز سری بر آسمان بلند میکنم که خوب ، بهتر است  اینجا میتوان کمی نفس کشید بهتر از آن ویرانشده میباشد .

نه ، در زمستانها خورشید میلی ندارد نورش را بمن بپاشد  تازیانه حواسش در جای دیگری است  روز و شب من فرقی باهم ندارند .
او  در جایی دیگر  با تیغه های تیز نورش هنر نمایی میکند  ، در این سو همه مرده  اند ،  همه هیچند ،  من هستم با خود  و خواسته ها یا نا خواسته هایم .

جایی نیست تا من محو تماشای آن باشم  غیر از ردیف اتومبیلها  در گسترش پهن خیابانها  و گاهی مرا ا ز دیدن بچه ها محروم میسازند چرا که جایی نیست تا آنها هم قراضه های خود را بگذارند .

بیاد بیست و چند سال پیش افتادم که سفری به سر زمین مادری داشتم  خیابانها را که نمیشناختم  نفسم هم از شدت گرد و غبار و اسمان دود آلود گرفته بود نفس زنان خودم را به درب یک مغازه انداختم  و آدرسی را خواستم ، چند مرد تسبیح به دست خیره خیره مرا نگاه کردن و سپس پشت خود را بمن نمودند ، از یک بانوی رهگذر آدرس را  خواستم واو بمن گفت هیچگاه باین مغازه ها نزدیک مشو تا صبح هم بایستی بتو جواب نمیدهند چرا که بدون حجاب هستی ،
هنگامیکه برگشتم در فرودگاه تمیز وبا بوهای خوب  از عطرهای اشباح شده در هوا اولین کاری را که کردم مرد سپور را بوسیدم و سپس زمین را .
حال مهم نیست که در پشت پنجره من  توالت همسایه قرار دارد و یا آشپزخانه اش من هیچگاه آن پنجره را باز نمیکنم مانند درب خانه مادری را .
آنجا را برای بینندگان آفتاب  غم گرفته  که زیر چراغهای کم نور و شمع های نیمه سوخته لباس هرزگی خود را به نمایش -گذاشته اند وا میگذارم .
بگذار آنها به کام برسند  و گا م به گام به سرازیری ننگ و کثافت  فرو روند  آنها نور خورشید را نمیشناسند  همه زندگیشان مانند شب کورها در تاریکی ها  گذشته   راز روشنایی را نمیدانند چیست  چراغ  "خرد  "خاموش است  نوری از آن بیرون نمیتابد  و هیچکس نمیداند چگونه گامی بطرف آن چراغ بردارد.
در هرکجا ی دنیا کوس رسوایی و کوته نظری و کوته بینی خود را میکوبند .

اما ، من آهسته گام بر میدارم تا همسایه صدای قدم هایم را نشنود  من رفتن گام به گام را بیشتر دوست دارم تا دویدن و نرسیدن  من رهرو عشقم .

وتو ای زندگی ، ای عشق وای خدای نادیده ، که همه دریک قطره  به هم آمیخته اید ، هنوز زمان پژمردن من فرا نرسیده است خدای من در فراسوی  بی نهایت  در پشت سر من ایستاده و در نیست شدن مطلق نماد کل هستی را به نمایش میگذارد  و عشق ، آری عشق  شاید آنی تبدیل به کینه ای بزرگ شود  و کهنه و درون پیکری  ریشه میکند در اعماق وجود انسان   و ذره ذره های پیکر را می پیماید و خود گم میشود و سپس زندگی که در هزار پاره  ، از هم بریده  و جدا میشود  هر پاره ای لبریز از رنج و عذاب است  و همه  ،  بلی  ، همه از هم میگریزند. عشق گم میشود ، زندگی تباه میشود و خدا نیز  رویش را بر میگرداند .ث

در قیامت باز  به رهش  فرو ریزم جان 
افتد آنجا  چو گذار من و جانانه بهم ......." صغیر اصفهانی " 
پایان 
 ثریا ایرانمنش " لب پرچین » . اسپانیا . 17/11/2017 میلادی /..