آقای مهندس ، اجاقش کور بود ، و خود نمیتوانست صاحب فرزندی بشود واین درواقع شکافی در بنای پرشکوه مردانگیش بود ، در اولین سال ازدواجش با " هلنا" زن و شوهر نزد کتری رفتند و حتی بخارج رفتند دکتر به زن گفته بود شما سالم هستید و میتوتنید هرچند دلتان بخواهد بچه بیاورید اما نتیجه آزمایش آقای مهند س بد و خیلی تلخ بود . روزهای متمادی در فکر بود و سرش را با کتب خواندن گرم میکرد وسعی داشت از این موضوع بگذرد زنش را آزاد گذاشته بود اما زن بشدت او را دوست داشت و بگمان خیانت باو نبود ، نه چندان رغبتی هم به عوض کردن کهنه بچه نداشت ، حال این عروسک ، زیبا دختر جوان در درگاه اطاق آنها با پیراهن آستین کوتاه و پاهای شکیل و بلندش ایستاده بود ، خانم بزرگ مادر اقای مهندس در دلش آرزوها میپرورانید از عروس فرنگیش بیزار بود دوربر دخترک را گرفت ، برایش پیراهن های شیک میدوخت موهایش را میاراست ورباو درس میداد ، " هلنا" کمی رنج حسادت در سینه اش نشسته بود اما میدانست که مهندس عاشقانه اوررا دوست دارد واو بخاطر همین عشق سر زمین خود راترک کرده و حال در این آپارتمان دریک خیابان خاکی خارج از شهر میزیست .
خانم بزرگ گناه را بر گردن عروس فرنگیش انداخته بود که بچه دار نمیشد خوشحال هم بود ، هلنا گاهی میل داشت با شوهرش در مورد این تازه وارد که نامش را " ونوس " گذاشتند حرف بزند شرم و حیا اجازه نمیداد سالهای گذشته بود و هلنا آبستن نشده بود .
شبی از شبها که هلنا به کلوب خودشان رفته بود برای جشن عید نوئل مهندس خسته بخانه برگشت ، ونوس بیدار بود ، درتختخوابش غلط میخورد ، حال خیلی چیزها یاد گرفته بود ، خانم بزرگ حسابی او را اماده کرده بود ، حال احساس عجیبی دردلش بوجود آمده بود بوی ادوکل مهندس اورا دچار آشوب درونی میکرد .
آن شب مهندس زود بخانه آمد ودید چراغ اطاق ونوس روشن است واو دارد کتاب میخواند ، پالتویش را درآ.ورد وبه جا لباسی آویران کرد ودستی به درکوفت ، ونوس از جایش پرید با ان لباس ابریشمی صورتی با ان موهای طلایی وان چشمانی که چمن زار های دورا بیاد میاورد وسرخی گونه هایش ولبانش که نیمه باز وبوسه طلب میکرد همچنان میان تختخواب نشست ، مهندس بی اختیار بسوی او رفت و او را در آغوش گرفت بوسید واو جواب بوسه هایش را با شدت بیشتری داد سپس اورا بسوی خود کشید و بی اختیار در ا درآغوش هم فرو رفتند ودیگر کسی نفهمید چه اتفاق افتاد ،
نمیه شب بود که هلنا مست وتلو تلو خوران به همراه دوستانش وارد خانه شدندواصرار داشت آنها را به درون خانه بکشد اما همه خسته بودند ، او رفت بی آنکه بداند مهندس در کنارش نیست دمرو روی تختخواب افتاد و بیهوش شد .
صبح زود خانم بزرگ با نگاهی به چشمان براق ونو س همه چیز را دریافت وبی اختیار او را در آغوش گرفت و بوسید .
ادامه دارد