دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۶

ستاره ای افتاد


تنگ غروب بود که ناگاه 
در بطن  یک لحظه شوم  و خوف انگیز
 خورشید بخون نشست 

خورشید زاد و رفت 
در دل تاریکی و سکون 
نوزادی زاده شد خونین 
نوزاد  چشم باز کرد و دوباره بست 
یخ زد 
با یک نگاه به دروازه بزرگ  
سکوت را دید 
او فریادی کشید  و تارعنکوبتها 
به دورش حلقه زدند
 آسمان فرو ریخت  گلها خشکید 
زمین به گل نشست 
نوزاد مرده بود 
مادر برخاست  و دوباره افتاد 
 او و فرزندش غریق آن حادثه بودند 
-----
و...  آنچه بود که ما دیدیم