تنگ غروب بود که ناگاه
در بطن یک لحظه شوم و خوف انگیز
خورشید بخون نشست
خورشید زاد و رفت
در دل تاریکی و سکون
نوزادی زاده شد خونین
نوزاد چشم باز کرد و دوباره بست
یخ زد
با یک نگاه به دروازه بزرگ
سکوت را دید
او فریادی کشید و تارعنکوبتها
به دورش حلقه زدند
آسمان فرو ریخت گلها خشکید
زمین به گل نشست
نوزاد مرده بود
مادر برخاست و دوباره افتاد
او و فرزندش غریق آن حادثه بودند
-----
و... آنچه بود که ما دیدیم