آن روز مهندس با حالی آشفته ، بین درد ونکران ، بین شک ویقین وبین آشفتگی و وظیفه بین این زن زیبا و آن چهره معصوم که در خانه انتظارش را میکشید ، ونوس را سوار اتو بیل کرد و اتومبیل به راه افتاد راه به یک خیابان بزرک وسپس بداخل یک کوچه باریک شد اتومبیل را درگوشه ای پارک کرد وخود جلو جلو راه افتاد بطرف یک خانه که درچوبی بزرگی داشت با پنجره های رو به کوچه، زنگ را فشار داد ، پیشخدمتی با لباس اونیفورم درب را باز کرد وسر ش را خم نمود وگفت بفرمایید ،
مهندس اشاره به دخترک کرد وگفت از خودمان است واز چند پله بالا رفتند و پرده ای کلفت را کنار زدند ، چند میز دروسط یک سلن بزرگ بود که عده ای مرد داشتند غذا میخوردند و دراطاق دیگر چند ژ نرال وافسر مشغول غذا خوردن بودند ، هیچ زنی درمیان آنها دیده نمیشد همه چشمها بسوی آندو خیره شدند مهندس دستی تکان داد وگفت خواهرم است غریبه نیست .
به اطاق سومی رفتند که باز چند میز وچند نفر مشغول نوشیدن وغذاخوردن بودند ، مهندس پشت میزی نشست پیشخدمت بشقابهارا چید ومنورا به دست آنها داد درطول این مدت مهند س حتی نیمه نکاهی به ونونس نکردوحتی نپرسید چه غذایی میخورد > دراین بین زنی بلند بالا وچاق درحالیکه با یک دستمال صورت سرخ شده خودش را پاک میکرد جلو آمد وگفت ...مهندس.... اما مهندس گفت ! غریبه نیست برایت کارگری آوردم ، کسی را ندارد ، میتوانی باو کاری بدهی زبان فرانسه را خوب میداند .سپس رو به دخترک کرد وگفت " بلندشو بایست
ونوس بلند شد
زن که نامش" مادام فلیگه پیترو" بود اما همه اورا مادام صدا میکردند ، صوتی کشید وگفت عجب هیکلی ؟ عجب صورتی ؟ این راازکجا پیدا کردی؟ سپس به دخترک به زبان فرانسوی گفت بنشین غذا چی میخوری ؟ بگذار برایت سالا اولیوه بیاورم ،
ونوس تاآ ن رو حتی نام این غذای خوشمزه را نیز نشینیده بود تنها درکتابها خوانده بود وگمان میکرد نوعی سالاد است ، چه مزه ای میدا د ، چقدر خوشمزه بود .ناهار تمام شد قهوه با لیکور وسیگار برگ وآقایان پرده های بین خود را به عقب کشیدند واز سیاست روز حرف یزدند ونوس سرش درون بشقابش بود وداشت فکر میکرد ، فرانسه کجاست ؟ چه غذ اهای خوشمزه ای دارد مردان از زیر چشم او را میپاییدند وبدشان نمی آمد اورا به همراه لیکور وقهوه ترکشان میل کنند ......ادامه دارد