از آن شب ، ببعد وضع خانه عوض شد ، یک حس حسادت زنانه مانند زخم درون سینه " هلنا : نطفه کرد از زیر چشم کارهای اورا میپایید ، کارهای سخت باو واگذار میکرد بارها او را از پله ها برای خرید مثلا یک قالب کره پایین میفرستاد، دیگر اجازه نداشت با آنها سر میز صبحانه یا ناهار بنشیند آنوقتها کوچک بود دختر بچه بود ، حالا زن بزرگی شده بود ، شگفته بود چیزی دردرونش بوجود آمده بود چشمانش میدرخشید و مهندس خوشحال بود .
خانم بزرگ متوجه این احوال بود روزی به هلنا گفت اگر تو او را نمیخواهی من دختر ندارم او را بخانه خودم میبرم ، اما مهندس مخالفت کرد .
موکو مرتب برای حاج آغا نامه مینوشت و بعضی اواقات اورا پدر عزیزم خطاب میکرد همه چیزها را مینوشت غیر آنچه که بین او و مهندس اتفاق افتاده بود .
روزی از روزها حال موکو بهم خورد ، بالا میاورد ضعف میکرد و میافتاد دوران پیرودش متوقف شده بود نگران بود وخیال کرد دارد میمیرد ، مهندس از هر فرصتی برای لذت بردن با او استفاده میکرد چه بسا وسط روز بخانه میامد تا کام دلی بگیرد وآن زمانی بود که هلنا به کلوب رفته بود ، حال این روزها ونوس تازه از این کار هم لذتی نمیبرد بلکه حالش بهم میخورد وبدتر شد روزی به خانم بزرگ از وضع خودش گفت واضافه کرد لابد من دارم میمیرم ودیگر دراین دنیا نخواهم بود ، خانم بزرگ متوچه چیز دیگری شد او را به نزد دکتر برد و دید " بلی بچه ای درراه دارد ، از خوشحالی میان راه میرقصید ومرتب میگفت "
به همه گفتم پسر کم سالم است واین زن نجس فرنگی مرض دارد حال بیا بخور ........
چگونه میبایست موضوع را بگوش مهندس میرساندند ؟
در یک بعد از ظهر تابستان که هوا میرفت رو به خنکی وخانه را آب پاشی کرده بودند وباغچه ها را آب داده و فواره وسط حوض داشت کمکم زور میزد تا خودش را بالا بکشد ، میان حوض گرد آبی رنگ با ماهیان سرخ وخاکستری ، خانم بزرگ مهندس را بخانه آورد واو را به اطاق کشاند وموضوع را راحت باو گفت وباو مژ ده داد که او سلامت است واین همسر اوست که بچه دار نمیشود .مهندس اول ساکت بود بعد فریادی کشید وگفت :
مادر دیوانه شده ای ؟ من همه تصدیق های دکترهای ایرانی وفرنگی را دارم بارها مرا آزمایش کرده اند من چه میدانم این دختر با کی بوده وکجا رفته حال میخواهی اورا برگردن من بیاندازی ، ابدا فکرش را نکن ودیگرهم اورا بخانه ما نیاور هلنا خیلی ناراحت میشود .
هلنا باعث وجهه او درمیان دوستان و رفقا بود بعلاوه مقاطعه کاران زیادی را میشناخت ، شبهای جمعه در کلوبشان جشن وشادی بود عید نوئل ، عید پاک و تولدها ، دوستان زیادی بین آن خارجیان یافته بود ، نه به هیچ وجه خیال نداشت این عروسک زیبا را جایگزین آن صندوق پرو پیمان کند.
هلنا باعث وجهه او درمیان دوستان و رفقا بود بعلاوه مقاطعه کاران زیادی را میشناخت ، شبهای جمعه در کلوبشان جشن وشادی بود عید نوئل ، عید پاک و تولدها ، دوستان زیادی بین آن خارجیان یافته بود ، نه به هیچ وجه خیال نداشت این عروسک زیبا را جایگزین آن صندوق پرو پیمان کند.
خانم بزرگ به پاکی و نجابت روح آن دختر وارد بود او را از چشمانش بیشتر دوست داشت، حال با هزار امید که دارد میرود صاحب یک نوه وشود پسرش اورا متهم به بدنامی میکند .
خانم بزرگ مهربان او را درخانه نکاه داشت تا فرزندش که دختری مامانی وزیبا بشکل مادرش بود به دنیا آمد ، اما باید او فکری بحال خودش وبچه اش میکرد دیگر میل نداشت همه چیز را برای حاج آقا بنویسید درفکرا ین بود که کاری بیابد و
روزی از روزها مهندس سرو کله اش پیدا شد زن زیباترا ازهمیشه چهرهای معصوم مانند حضرت مریم در گوشه ای ایستاده بود وحتی نگاهی به آن مرد که روزی آنهمه او را دوست میداشت نیانداخت .
لحظاتی به سکوت گذشت ومهندس دراندیشه جهانی آزاد وپر برکت بود دیگر با این دختری که روبرویش ایستاده کاری نداشت او به دنبال جهانی بود که هم سن وسالهایش دورهم جمع میشدند ولیکور وقهوه مینوشیدن دوباو احترام میگذاشتند بخاطر هلنای زیبا و خارجی ، او به جهانی دیگر تعلق داشت دنیای ساده وبی پیرایه وبدون سایه های نامریی را دوست نداشت یک قدم جلو
گذاشت عطر بوی او مهندس را دگرگون ساخت اما به روی خود نیاورد وسر ش را بسوی مادرش برگرداند هچهره مادر درهم وسخت عصبی بود
لحظاتی به سکوت گذشت ومهندس دراندیشه جهانی آزاد وپر برکت بود دیگر با این دختری که روبرویش ایستاده کاری نداشت او به دنبال جهانی بود که هم سن وسالهایش دورهم جمع میشدند ولیکور وقهوه مینوشیدن دوباو احترام میگذاشتند بخاطر هلنای زیبا و خارجی ، او به جهانی دیگر تعلق داشت دنیای ساده وبی پیرایه وبدون سایه های نامریی را دوست نداشت یک قدم جلو
گذاشت عطر بوی او مهندس را دگرگون ساخت اما به روی خود نیاورد وسر ش را بسوی مادرش برگرداند هچهره مادر درهم وسخت عصبی بود
مهندس به ونوس گفت " بیا با من برویم ناهار بخوریم برایت کار خوبی پیدا کرده ام و او را باخود بیرون برد .دخترش را خانم بزرگ دردامنش گذاشته بود وبا حسرت به پسر نادانش مینگریست .نامش را ملوسک گذاشته بودند اما هنوز شناسنامه ای نداشت وخانم بزرگ به پسرش اصرار میکرد که برای دخترک یک شناسنامه بگیرد مهندس با تمسخر میگت :
مانند شناسنامه مادرش !
ادامه دارد