پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

امروز ، روز دیگری است

منکه باهر پندار ساختم 
و هر اندیشه برایم یک حکم بود 
امروز از هجم بر آمده صبحگاهی  ، 
زیباتراز یک افسانه وفریبکار تراز رویا ، دیدم 
در باغچه خانه ام کبوتران تخم گذاشته اند 
میان یورش باد زمستانی 
 میان رنگهای عقیق  درخشش آفتاب و تاریکی شب 

آن پایین  شهر دیگری است ،  ویرانه  شدن مرزها 
و رژه حشرات  و فرشته ها و مردان که به یغما میبرند 

مهتاب  خواهد رفت ،  دیر یا زود باز خواهد گشت 
تا گلهای  چهلچراغ  آن دره را 
دوباره رنگی تازه ببخشد 
وبر گلبرگهایش خالکوبی کند

هوای ترا دارم ، هوای دهکده ترا و هوای پاهایت را 
که در آب راکد شستشو میکنی  

درآنسوی شهر 
محو ومات ، چنبره زده بر تپه ای
 مانند گرگی  بشکل بیابان  بر گردن تاریخ 
به  پلکهای بسته اش میاندیشم  ، که ناگشودنی است 
 پنج هزار سال  وحشت ما را دربر گرفت 
 آنجا بر جای مانده  به شکل  یک چکمه سنگی 
مرصع  با فیروزه و عقیق 

امروز دانستم که "
خوشبختی را میتوان دید 
اما نمیتوان خرید 

من پاییز را در آن سوی مرزها  بجا گذاشتم 
و پاییز دیگری را نیز 
حال در زمستان  و یورش آن به گرمای بازوان تو میاندیشم 
من بهار را بجای گذاشتم و در تابستانی گرم و طولانی
با گلهای پژمرده و تشنه و پرندگان ساکت روی درختان بی حرکت 
 با رنگهای فنا ناپذیر  
دلتنگی هایم را بتو سپردم 
ثریا  »لب پرچین « 25 /11/2017 میلادی //