منکه باهر پندار ساختم
و هر اندیشه برایم یک حکم بود
امروز از هجم بر آمده صبحگاهی ،
زیباتراز یک افسانه وفریبکار تراز رویا ، دیدم
در باغچه خانه ام کبوتران تخم گذاشته اند
میان یورش باد زمستانی
میان رنگهای عقیق درخشش آفتاب و تاریکی شب
آن پایین شهر دیگری است ، ویرانه شدن مرزها
و رژه حشرات و فرشته ها و مردان که به یغما میبرند
مهتاب خواهد رفت ، دیر یا زود باز خواهد گشت
تا گلهای چهلچراغ آن دره را
دوباره رنگی تازه ببخشد
وبر گلبرگهایش خالکوبی کند
هوای ترا دارم ، هوای دهکده ترا و هوای پاهایت را
که در آب راکد شستشو میکنی
درآنسوی شهر
محو ومات ، چنبره زده بر تپه ای
مانند گرگی بشکل بیابان بر گردن تاریخ
به پلکهای بسته اش میاندیشم ، که ناگشودنی است
پنج هزار سال وحشت ما را دربر گرفت
آنجا بر جای مانده به شکل یک چکمه سنگی
مرصع با فیروزه و عقیق
امروز دانستم که "
خوشبختی را میتوان دید
اما نمیتوان خرید
من پاییز را در آن سوی مرزها بجا گذاشتم
و پاییز دیگری را نیز
حال در زمستان و یورش آن به گرمای بازوان تو میاندیشم
من بهار را بجای گذاشتم و در تابستانی گرم و طولانی
با گلهای پژمرده و تشنه و پرندگان ساکت روی درختان بی حرکت
با رنگهای فنا ناپذیر
دلتنگی هایم را بتو سپردم
ثریا »لب پرچین « 25 /11/2017 میلادی //