در خانه و رستوران " مادام پیترو" قوانین سختی حکم فرما بود، یک خانه بزرگ بادرب چوبی سنگین که از درب ورودی دست چپ به پله هایی مشرف میشد جلوی پله ها نیز یک پرده کلفت آستر دار آویخته بود و با چند پله دیگر میشد از روبرو وارد رستوران شد که دری مجزا داشت .
شش پیشخدمت مرد ، دو آشپز و چند خدمتکار آنجا را اداره میکردند خود مادام پیترو تنها سر پرستی آنهارا بعهده داشت ، اطاق او در طبقه بالا بود بک تختخواب بزرگ بزنزی ، یک کتابخانه نسبتا بزرگ که با چند مجسمه برنز از بتهوون وموزرات قرارد اشت ، گرامافون قدیمی او همیشه درش باز بود وصفحات سی وسی دور او به ترتیب درون جلد هایشان درون گنجه خوابیده بودند ، او عاشق موسیقی بود ودرگنج اطاقش نیز یک میز با چند شمع ویک صلیب که بجای محراب هر صبح و شب در آنجا دعا میکرد .
در کنار اطاق او یک اطاق کوچک قرار دارد که بجای انباری از آن استفاده میکرد و روبروی آن یک حمام ویک توالت قرارداشت ، حال دراین فکر بود که این اطاق را به ونوس اختصاص دهد بعلاوه میل نداشت از او بعنوان پیشخدمت و یا کار گر استفاده کند بهتر بود او را بجای خود به سر پرستی آنجا بگمارد ، مهندس باو خیلی خدمت کرده بود درکار ساختمان و ایجاد این رستوران حال باید بنوعی پاسخ مهربانیهای او را داد ، او انسانی بسیار باهوش وتیز بود و میدانست که چگونه این زن زیبا در دل او جای دارد گذشته از آن زیبایی ونوس میتوانست برای او برکت بیشتری داشته باشد هرچه باشد مردان زیادی باینجا میامدند آنهم بدون زن واین گل تازه و خوش عطر وبو میتوانست نظیر یک تابلوی زیبا به آنجا رونق بدهد .
ونوس با چمدانش در گوشه ای روی صندلی نشسته بود وبه تابلوهای زیبا وپرده ها وچیزهایی که درهمه عمرش ندیده بود مینگریست بوی خوش غذا وبوی عطر مادا م پیترو همه فضارا پرکرده بود بعد از یک ناهار سه نفری که خوردندومهندس اورا گذاشت ورفت حال دراین فکر بود که کار او چه خواهد بود چندان کاری بلد نبود درخانه مهندس هم یا مرتب بشقاب هارا میشکست ویا لباسها را زیر اتو میسوزاند واگر حمایت خانم بزرگ از او نبود چه بسا هلنا اورا بگوشه خیابان میفرستاد ، خانم بزرگ هرصبح طبق یک وظیفه شرعی خودش را بخانه پسرش میرساند تا اگر میتواند کمکی باشدوبه راستی به آن خانه برکت میداد ومهر این دختر بیکس و کار را در دل گرفته وآرزو داشت این همان عروس آرزوهای او باشد و منکر ان بود که پسرش عیب دارد ومیگفت این زن نجس خارجی است که نمیتواند بچه دار شود ! بهر روی برای خودش اعتقا داتی داشت .
مهندس بخانه برگشته بود اما پریشان وآشفته ، آن روز دیگر به دفترش برنگشت به رختخواب رفت وهنگامیکه بیدار شد برای نخستین بار وجود ریش بلندی را بر چانه خود احساس کرد دستی به صورتش کشید چند روز بود که او حتی به آیینه هم نگاه نکرده بود تا آن روز بارها روزی چند بار خود را درآیینه میدید و برانداز میکرد چقدر تصویر او افسون کننده بود حال امروز با آن چانه لاغر آن چشمان غمناک ، آه چه چیزی را دارد پنهان میکند ؟
آن ریسمان محکم که بین او و همسر ش بود داشت کم کم نازک میشد ، هلنا اکثر اوقاتش را درکلوب وبین همشهریان و دوستانش میگذراند ، از شر آن دختر هم خلاص شده بود وحال راحت میتوانست همه خواسته هایش را بر آورده کند و امتیاز بزرگ و برتری خودرا به رخ مهندس بکشد . ......ادامه دارد