پرنده سیاه مرده ، پشت پنجره اطاقم
بمن گفت که " باید صلیبم را از دوش بردارم
وروی پل بایستم بانتظار
پرنده مرده پشت پنجره ، ابر تیره را نشان داد
همان ابر تیره ی که دردل انسا نهاست
وآنرا بجای آب گوارا مینوشند
گلهای تازه شگفته باغچه ام
نشان رشد نیست
نشان خون دل من است
گذشتگان رفتند ، آنها نیز روزی آب رودخانه گل آلود
وابر تیره را می نوشیدند
امروز دلهای جوان خالی وتهی است
خشم ونفرت درآنها لانه کرده
بر این باورم که :
حس پاک عاطفه درهمه دلها مرده است
مانند همان پرنده سیاه
در پشت پنجره اطاقم
دلم خالیست ، سینه ام خالیست
ودرانتظار " هیچ" نشسته ام
هرشب با هجوم همهمه طبلها وشیپورها
ورقص کولیان چشمانم را به سقف سفید میدوزم
وبتو می اندیشم
بعد از تو چگونه فراموش کنم ، آن کوه بلندرا
بعد از تو دیگر آسمان آبی نیست
سیاه است / خاکستری / ابری وتاریک
صلیب طلایی را برگردنم آویختم
از دشتهای غم زده عبور میکنم
پونه های وحشی باغچه همسایه
بوی ادار سگهارا به مشامم میرساند
دیگر آواز وزمزمه چشمه سار خاموش شد
وخشم آبشار، آ ن آبشار بزرگ درکنار درختان بید
بیدهای پریشان وعاشق ، از پای ایستاد
آن روز درختان بیدرا بتو نشان دادم وگفتم
آنها نیز عاشقند که اینهمه پریشانند
وهمیشه سر به زیر
آنها سایه هایشان را بی دریغ پهن میکنند
بعد از تو ، همه جا خالی است ، خالی
درمیان ازدهام وسر وصدای رقص وآواز کولیان
نیز سکوت بر همه جانم می نشیند
وکوه " مادر " نیز تنهاست
برای " میم. ر " ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر