یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

بیا ، وبخوان ،

خدایا سرای محبت کجاست ؟----------------------

هیچ کجا ، سرایی نیست

در سر زمین ناشناسان سرایی از مهر والفت نیست

دلهای پرکین وچهر های عبوس ناشناس

چه خوش است پیرانه سر که میاندیشم

به جوانی خویش

آن صورت شاداب وجوان ، زیبا ومهربان

هیچگاه سر  برنخواهد تافت از سرای امروزمن

آن چهره نقاشی شده ، نشسته دریک قاب زیبا

بر بالای دیوار ، آن چهره پرغرور

آن نگاه شرمگین وغم زده ، بالخندی تلخ

اشکی که درچشمانم حلقه زد ، خشکید

جوانی خویش را دیدم که دل درگرو عشق دارد

جوانیم را دیدم که از بام بلندقصه های دیروزم

بسرای امروز پای گذاشت

او درگوشه ای نشست ، رو به ساحل دریا

مرغ شب درسکوت ماه ودرختان سپیدار

آواز میخواند

کبوتری جفت خودرا میخواست

جوانیم درکنارم بود

بر بام اندیشه های پر توانم

با هم نشستیم ، من وجوانیم

وهر دو میدانستیم که همیشه درهمه حال

در زندانی بی دیوار ، نباید درانتظار هیچ

گلبانگی باشیم وهیچ آوایی

جوانیم روبرویم نشست درباغ خاطره ها گشتیم

از شگفتن یک گل سرخ درباغ کودکی

تا کویر بیکران وچاه عمیق جایگاه اژدها

از مارهای گزنده وموشهای گوشتخوار

از شب بلوغ تا آبستنی روز روشن

وآن خواب هول آنگیز .........

سرنوشت مهر تاریکی را برپیشانی ما کوبیده بود

                            ثریا. اسپانیا / یکشنبه اول جولای

هیچ نظری موجود نیست: