شب بود ، وقصه رسوایی من
باد شمال وزیدن گرفت
سکوت شب شکسته شد ، از دویدنها خسته
دیوانه ای رمیده بودم
اورا دیدم ، دویدم وبه آغوشش کشیدم
آن یار سپید پوش مقدس را که نامش را نمیدانستم
ماه به دور ما میچرخید
کجا رفته بودم؟ به آنجا که زندگی هست اما
رسوایی نیست ، ستم نیست، جور وبیماری نیست
شکنجه نیست وعذاب نیست
او بود ومن بودم ، درمیان یک دشت خرم
آهسته راز نیاز میکردیم ، او زنده بود ، درخیال من
نه ! کجا هستم ؟ در یک فراخی ، دریک رویای ژرف
در یک خلوت خاموش وآرام
آب از آ ب نمی جنبید
او سیب سرخی دردست داشت ومن ساقه ی از گندم
او سیبب را چرخاند وبه هوا فرستاد
من ساقه گندم را مکیدم ، مکیدم ،
از آن روز دامن سپید من لکه دار شد
موج طراوت از صورتم رخت بربست
با وزش حریر باد که به آرامی میوزید
من گنه کار بسوی قلعه دیوان روان شدم
او درفضای باغی میگشت
گاه با شوق ، گه با لبخند پیروزی
وبدین سان " ماد رگنه کار " زاده شد
ثریا/ اسپانیا/ دوم ژولی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر