یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

خدا حافظ ، مرلین مونرو

در صف طویلی که برای گذاشتن چمدانهایم روی نوار وسپردن

آنها به دست مامورمربوطه  ایستاده بودم، چند فرشته آبی پوش 

گرد من وبقیه میگشتند پاسپورتهارا ورق میزدند .کارت شناسایی را

زیرو رو میکردند، بمن رسیدند :

چمدانت را چه کسی بسته ، جواب دادم خودم

کی ، وچه ساعتی ؟ آه شب گذشته واز دیشب تابحال هم کسی بخانه

ما نیامد ، چه کسی ترا بفرودگاه رساند ؟ دخترم ، که او هم کار میکند

درون ان چیست ؟   مقداری لباس وچند تکه سوغات ، نه گل دارم نه

خوراکی ونه اسلحه ونه مواد مخدر ، خودم هم دراین سر زمین همه

مالیاتهایم را پرداخت کرده ام ، بلیطم هم رفت و برگشت است .

به جلوی گیشه مربوطه رسیدم چمدانم را گذاشتم روی ریل رونده 

وپاسپورتم را نشان دادم باضافه کارت شناسایی ، دوباره همان

سئوالها تکرار شدند وهمان گفتگوی قبلی ، آن فرشته آبی پوش با آن

دستمال گردن زیبایش بیشتر مرا وچهره ام را زیر ورو کرد گویی

میخواست مرا بخرد ، کسی را داری ؟ نه به غیراز بچه هایم ،

که پس از د ه سال میروم آنهارا ببینم > خیال ماندن داری ، نه ابدا ،

چون بقیه خانواده ام اینجا هستند ؟

آنهاچکار میکنند ، کار شرافتمندانه ، نه مدل هستند ، نه آرتیست ونه

دراگ میفروشند مالیاتهایشان را نیز بموقع پرداخت میکنند بی هیچ

سرو صدایی وهیچ گفتگویی .

بچه هایم آنجا نیز کار میکنند آنها هم نه مدل هستند نه درکار بیزنس و

خرید وفروش ملک دست دارند ونه دراگ ویا اسلحه ویا ارز قاچاق

میکنند ، کارشان شرافتمندانه است ، دربانک کار میکنند.

آدرس خانه ، آدرس بانک آدرس وآدرس.... وآدرس همه وهمه را

به آنها دادم ، تا از مرز بازپرسیها رد شدم تازه رسیدم به یک دیوار

آهنی ،

ساعت وهرچه فلزی دردست داری بیرون بیاور ، چشم ، با آن کفگیر

چند بار مرا از بالا تا پایین جستجو کردند ، کیف وساک دستی کت

هرچه را داری بریز روی این نوار ،

چشم ، اگر لازم شد لخت هم میشوم ، لخت لخت .

ده سال میشد که بچه هایمرا ندیده بودم حال داشتم میرفتم بسوی آنها

و....سر انجام توانستم خودمر ا به درون هواپیمای غول پیکرامریکن

ایر لاین برسانم ، وکنار پنجره بنشینم تا از بالا بتوانم ورود به دنیای

مدرن وآمریکای بزرگ وخدای قدرت را ببینم ، امریکایی که مانند

زهر درخون همه ر یشه کرده زهری که پاد زهر هم ندارد.

......... ادامه دارد

ثریا / اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: