پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین.....5

این مردم روان پریش که همه یک روانکاو دارند وبدون روانکاو

زندگی برایشان کشنده و.عذاب آور است .

بانک بزرگ جهانی کاترال آنهاست وخدا درآنجا حاکم است .

مردان کت وشلوار پوشیده با پیراهنهای سفید کشیشان وملاهای آنها

میباشند درکنار یک کلیسای قدیمی یک آسمان خراش شیشه ای بلند

قد برافراشته بود گویی مادری پیر داشت چهره عبوسش را درون

قامت بلند نوه اش میدید.

در سر زمین این خدای قدرتمند ، تو تنها هستی زمین میخوری دستی

بسویت دراز نمیشود کسی به زخمهای درون تو کار ندارداصلا ترا

نمیبینند تو یک لکه یک نقطه روی زمین افتاده ای آنها درهای مهر -

وعطوفت ومهربانی را به روی خود بسته اند ودرهای اقتصاد وبازار

دلاررا بازگذارده اند.

تحصیل درآنجا آسان است وهمیشه هم باید با خدای آنها همکاری کنی

عشق درآنجا بیشترا ز بیست وچهار ساعت طول نمیکشد آنها فرصت

عاشق شدن را ندارند کشی به عشق نمیاندیشد آنچنان زندگی میکنند که

گویی هیچ حادثه وتراژدی در این سر زمین روی نمیدهد واگرهم

روزی حادثه ای بوقوع بپیوندد فورا آنرا ترمیم میکنند .

گاهی با خودم فکر میکردم در زیر این ساختمانهای بلند چند صد نفر

مرده اند وچند هزار اسکلت زیر آنها مدفون است درون دریاچه ها

ورودخانه هاچند صد جسد گم شده اند .

متاسفانه این زهر همه جارا آلوده ساخته وسر زمینهای دیگر نیز

میروند تا الگویی از آن شوند یک چرک نویس با هزار نقطه غلط

در موقع برگشتن خوشحال بودم که بخانه برمیگردم ، ؟ کدام خانه ؟

دلم برای خانه خودم تنگ شده بود درجاییکه متولد شدم ، رشد کردم

عاشق شدم ، گریستم ، خندیدم ، حال دارم باز به یکی ازاین دهکده ها

میروم ، به میهمانی سر زمینی که که بسرعت دارد میدود تا به خدای

قدرت برسد سر زمینی که آب ساختمانهای قدیمی اش را ویران میکند

وتاریخ را از پیشانی آنها محو میسازد وبرایشان سکس در نیویورک

را به ارمغان میفرستد ، آنها نیز باید با تمام قدرت جلو بروند تا بخدا

برسند ،

آه .. بروید وبه دزدیها وجنایات شرافتمنمدانه تان ادامه دهید درعین

حال مرتب دم از حقوق بشر بزنید بی آنکه هیچ احترامی برای بشر

قائل باشید ، بندگانتان وبرده هایتان سر به زیر ومطیح درخدمتگذاری

شما سرازپای نمیشناسند با یک جایزه بایک مدال بایک ........

آنهارا تبدیک به شغالهایی میکنید که برایتان طعمه بیاورند.

به هنگام برگشت ، درون هواپیما سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم

روحم زخمی ، اندیشه هایم ترک برداشته وحال تهوع داشتم وباز

مجبور بودم که به دهکده دیگران بروم که کم کم انسانیت را و

عشق ومهربانی را وحس بودن درکنار یکدیگرا ازدست داده اند

اینجا نوشته هارا پایان میدهم درحالیکه گفتنیها زیاد است .

---------------

ثریا / اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

 

هیچ نظری موجود نیست: