چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....4

این مردم روزهایشان را زیر نورمصنوعی میگذرانند وشبها هم در

تاریکی غذا صرف میکنند ! باید بسرعت غذارا میخوردیم صف

طولانی تر میشد

فردای آنروز تعطیل بود ومیتوانستیم به تماشای موزه ها ، دانشگاه

کتابخانه وپارکهای زیبا وشهرهای نزدیک مانند کمبریج وبرایتون

برویم ودر پارک زیبای شهر بوستون بر یک قایق که بشکل قو بود

سوار شویم ، درختان بلند وزیبا سایه روشن های پارک کم کم مرا از

بیهودگی بیرون آورد حال درمیان این مردم خوشبخت وسر زمین آنها

داشتم آرام میگرفتم، هوا گرم وهیچ بادی نمی وزید ، روزهای بعد باز

تنها بودم به پارکی نزدیک خانه رفتم وروی یک نیمکت نشستم

به تماشای مردمی که خوشبخت بودند وهیچ حادثه وتراژدی درانتظار

آنها نبود، بچه ها که همراه پرستاران بومی خود بازی میکردند

به ساختمانهای روبروی پارک خیره شدم یک دوگانگی یک زشتی

مرا دچار رعشه کرد پلکان آهنی بطور مارپیچ از پشت پنجره های

کثیف ودود گرفته تا بالا میرفت ، اتو مبیلهای بزرگ بسرعت رد

میشدند وزنانی که لب برلب یکدگر گذاشته روی نیمکتی به راز ونیاز

مشغول بودند ومردانی که دست دردست هم به نوازش یکدیگرسرگرم

بودند ، آنهارا همه جا میشد دید ، درهر رستورانی ، هر پارکی وهر

کافی شاپی.

دران سوی شهر خانه های بزرگ وسفید بر روی تپه قرار داشت که

اطرافشان را با حصارهای سیمی بسته ونگهبانان واتومبیلهای بزرگ

ورنگ وارنگ نشان این بود که اربابان قدرت درآنجا سکنی دارند.

به یک فروشگاه بزرگ رفتم فروشگاهی که بیشتر به یک شهر

کوچک شبیه بود همه چیز درآنجا یافت میشد وهمه چیز اتوماتیک

بود سیگار / قهوه / چای/ وغذا ! پسرکی جلوی فروشگا با یک

سطل پلاستیکی که درونش آب سبزی دیده میشد با چند لیوان

برای فروش کالاییش تبلیغ میکرد ، یک دلار ، تنها یک دلار !

قهوه ای گرفتم وروی یک صندلی پلاستیکی جلوی یک میز

پلاستیکی نشستم اینجا تنها وبیگانه بودم نسبت به همه چیز وهمه

کس احساس غریبی میکردم در دنیای آنهای جایی برای یک آدم تنها

وجود ندارد آنها از عظمت روح انسان بی خبرند ، زنهای مجرد

طلاق گرفته وبیوه را هیچکس دوست ندارد چون از نظر قانون آنها

( تنها هستند ) ! به همین علت شاید مردان با مردان وزنان با زنان

دست دردست یکد یگر دارند تا تنها نباشند وبه هنگام وقوع حادثه

بتوانند خودرا نجات دهند؟!

  شاید یکی قوی تراست ودیگری قدرتی ندارد روحش ضعیف است

وجسمش ضعیف تر،شاید برای آنکه تنها نباشند وبتوانند درجامعه ایکه

روح را نمی شناسد پذیرفته شوند .

------ادامه دارد

ثریا/اسپانیا / از: یادداشتهای روزانه

هیچ نظری موجود نیست: