سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین....3

حقیقت ، همیشه بر تخیلات پیشی میگیرد ومن هیچگاه درنوشته هایم

این نکته را فراموش نکرده ام ، انسان زمانی که جوان است هرابتذال

وهر موضوع پیش افتاده ای برایش زیبا ومشغول کننده وبی اهمیت

است ، زمانی فرا میرسد که دیگر حاکم بر وجود خود شده ومیخواهد

از مغز وخونش سم راکه نفوذ کرده است بیرون بکشد.

من هیچگاه امریکارا دوست نداشته ام وهیچگاه هم آرزو نکرده ام که

آنجا بروم تا جزیی از آن شوم ، حال میرفتم تا شاید آنرا پیدا کنم ،

شاید اشتباه کرده باشم درذهنم دنیای فراخ آنجا مبتذل بود احساسم این

بود که نمیتوانم خودم را راضی کنم در آنجا دفن شوم .

آن زمان تنها چیزی که مرا به آنجا کشاند ، دیدار عزیزانم بود دردلم

این آرزو موج میزد که ایکاش بتوانم آنهارا برگردانم.

از پله های برقی ، از راهروهای بی انتها وپیچ درپیچ میگذشتم -

تا اینکه خودم را کنار ریل گردانی که چمدانهارا میاورد ، دیدم

بچه ها بیرون درانتظارم بودند ، سرانجام رسیدم .

چند روز خواب واستراحت درهوای داغ ، تلفن کردن به دوستان

وآشنایان درشهرهای دیگر واینکه اطلاع بدهم اینجا هستم !

سپس تنها درخانه نشستم جلوی خدایی که دربالاترین نقطه اطاق

جای داشت ومرتب دستور میداد ، این را بنوش ، آنرا بپوش

وما شمارا تا آسمان میبریم ، تا آنسوی زمین ، درس اشپزی

درس زیبایی ، درس زناشویی ، فرمان پشت فرمان ، درس ایمان

بی آنکه من میل داشته باشم از آنها اطاعت کنم.

پشت درخانه پنج قفل وزنجیر ودرکنارش یک آلارم نصب بود -

بچه ها صبح زود باید سر خدمت خود حاضز میشدند !

از پشت پنجره  بیرون را تماشا میکردم خیابانهای عریض وطویل

مغازهای بزرگ وزنان ومردانی که مانند موجودات سنگی درحال

حرکت بودند با لباسهای مرتب ویکدست بر بالای یک تابلوی بزرگ

آنسوی خیابان نئون های رنگی خاموش وروشن میشدند وکوکاکولا

را تبلیغ میکردند روشنایی این نورها میتوانست تمام شب اطاق را

روشن کند.

شب درصف طولانی یک رستوران ایستادیم تا میز خالی پیدا شود

یک میز کوچک آهنی با صندلیهای آهنی گارسن ها بسرعت میرفتند

ومی آمدند سینی های غذا روی هوا بود  ، غذا بسرعت روی میز ما

قرار گرفت / تکیلا؟ نو ، آبجو ؟ نو، شاید ویسکی روی راک میل

دارید ؟ نه . آه کوکا کولا ؟ نه تنکیو فقط اب ، آب ، یک لیوان

بزرگ یک لیتری آب جلوی رویم بود ، رستوران آنقدر تاریک بود

که چشم هیچ جارا نمیدید وهیچ کسی را نمیشد دید گویی این مردم از

روشنایی  فراری هستند.

--------بقیه دارد

ثریا /اسپانیا : از یادداشتهای روزانه

هیچ نظری موجود نیست: