چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

ماجرای یکروز

چشمان نمی بینند ، یکی پرده اش پاره شده ودیگری احتیاج به ععمل دارد  با اینهمه میخواهی مانند همیشه بدون کمک دیگران بکارهایت برسی خانه را تمیز کرده خوب هم تمیز کرده ای ؟! پس این گرد وغبار ر وی میز شیشه ای از کجا آمده واین قطره های شیر چگونه  روی آن جا خوش کر ده است ؟ میروی سر یخچال تا ببینی برای ناهار چه چیزی بقول فرنگیها ( بسازی ) یخچال دیفراست شده آب همه جار فرا گر فته است  جعبه سبزیجا لبریز از آب است و گوشت چرخ کرده آنجا بتو دهن کجی میکنند  باید  ترتیب آنرا بدهی صبح دوش گرفته ای وتمیز وخوشبو حال باید با پیاز وگوشت دوباره خودت را خوشبو سازی ماشین لباسشویی ناگهان از کار میایستد ، چی شد؟ دستت به دکه ای خوردو آب از زیر آن روان است  ، آنجا درون فنجان چیست ، آهان یک تی بگ چای برای آنکه آنرا روی چشمانت بگذاری تا باز شوند! زیر پایت چیزی صدا میکند  دیروز خانه را خوب تمیز کردی برق انداختی اینها چییست ، آهان کورن فلکس صبح روی زمین ریخت وتوآنرا ندیدی .....

همه چیر را روی میز میگذارم  زنگ درب به صدا درمیاید یک پاکت پستی سفارشی درونش یک پلاک برنجی  باید آنرا به درخانه ۀآویزان کنم ؟ صدای تلویزیون ناگهان بلند  میشود دریونان شلوغ شد مصر دوباره بپا خاست وبمبی درفلان هتل فلان کشور ترکید مرگ مرگ مرگ وخون  حال گوینده میگوید این شیر سویارا بنوشید تا قوی شوید  واین کرم را به بدنتان بمالید تا پوست شما مرطوب بماند .

دلم میخواهد روی یک نیمکت خنک دراز بکشم وکتاب بخوانم > برایت متاسفم خانم ، نه نیمکتی هست ونه کتابی درجه حرارت به سی ونه رسیده از هر سوراخی آفتاب بتو سلام میگوید آفتابی که درزمستانهای سرد به آن احتیاج داری نیست هر صبح تابستان خودش را روی تو پهن میکند .

همه چیز را رها میکنم بهم میریزم ومیروم روی تخت دراز میکشم چشمانم را میبندم بدرک هرچه میخواهد بشود  من به قصه هایی درذهنم میاندیشم که میخواستم آنهارا بنویسم  ، حال نمیتوانم به آنها جان بدهم.

هیچ نظری موجود نیست: