پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

خاک !

او پرسید :

آیا روزی به وطن خود برمیگردی ؟ اگر همه چیز عوض شود ؟

گفتم نه ، هیچگاه ، هیچگاه ، من باخاک وسر زمینم مشگلی ندارم با مردم مشگل دارم ونمیتوانم مردم ودنیا را عوض کنم ، من انسانم وراه انسانیت را تا امروز پیموده ام از همه کوهها وسنگلاخها وبیابانهای خشک مملو از خار مغیلان گذشته ام کسی نبود ، هیچکس نبود غیراز خودم.

امروز چهره زیبایم و جوانیم به دست رهزن سالها به یغما رفته بی آنکه توانسته باشم از آن بهره مند شوم انبوه موهای سیاهم به سپیدی نشسته و....از همه مهمتر درکشتزار زندگیم هیچ شیاری نیست.همه چیز بخشکی رسیده آنهم دراین صفحه روزگار که چیزی به غیراز جلوه ها ونمایش ها عرضه نمیشود. انسانها گم شده  مانند گیاه رشد کرده وتولید مثل میکنند دیگر چیزی نیست که بتوان به آن امید بست . حتی ستارگان درآسمان گم شده اند. نه ، نه !

دیگر هیچگاه روی آن سر زمین را نخواهم دید دیگر هیچگاه درکوچه های داغ آن گام برنخواهم داشت یک سایه ، یک تاریکی روی همه چیز را پوشانده است .

خورشید دراینجا هم میدرخشد ومن هر روز صبح دربرابر او خم میشوم وتعظیم میکنم اما دیگر هیچگاه آن قله سپید پر برف وآن دیوپای دربندرا نخواهم دید.

من در دوران طلایی دنیا درآن سر زمین زیستم وزندگی کردم

روزی در جوانی نامم بر قله توچال نوشته شده بود به کوهنوردی میرفتم دست در دست همسرم دیگر هیچگاه آن راه را نخواهم دید ونخواهم توانست راه هفت حوض وآبشار دوقلو را پیدا کنم .

تونمیدانی نرفتن ونرسیدن چه دردبزرگی است ودفن شدن درخاک غریبه چه رنج آور است .

پرسیدم : تو چی ؟

گفت در انگلستان به دنیا آمدم از یک پدر اندالوز ویک مادر اهل باسک ، اما وطنی ندارم هیچگاه نه انگلیسی بودم ونه اسپانیایی ، منهم بی وطنم وبی خاک مانند تو !؟ منهم مشگلم با مردم زمانه است .

ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه 30 ژوئن 2011

 

هیچ نظری موجود نیست: