جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

جمعه ها

یک عصر داغ بهاری است

درختان بامید نسیمی خنک ایستاه اند

غربت با من همچنان همراه است

عصر غم انگیزی اسنت

ما ؛ این افتادگان شب از حریر مهتاب

چون یک غریق خسته در آبگیری تنگ

دست وپا میزنیم

غروب غم انگیزی است

تنهایم ، دیدگانم بانتظار ، پشت شیشه روشن

همه جا سبز است ، سبز درسبزی

ونقشی ازیک صحرای برهوت ، اما سبز

به دنبال چشمان روشنی هستم

چشمانی که درتاریکی کویر مانند دوالماس میدرخشیدند

آن دو الماس روشن ترا زخورشید بود

بی تو امروز عذاب دیگری است

با تو بودن نیز عذاب است

دراین غروب بهاری  ، اینسان بیقرار

های های مستان پیچیده در بن بست کوچه

کوهها درخیال پاکیزه بودن تا مرز غروب

اینجا، تاریک تراز همیشه است

دریچه ها بسته اند

انتظاری بی سر انجام

بانتظار جای پایی ، زخمی ، باز شدن دری

جمعه جانان وگلگشت عیاران

ومن تنها ، درانتظار  باز شدن یک در

وسلامی .

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

هیچ نظری موجود نیست: