تو گفتی ، امید هاست درنا امیدی
من قلبم را به شاخه مهربانیها آویخته بودم
روحم را به گلهای خوشبو قرض میدادم
با دستهایم پیغام بوسه را میفرستادم
چه شد ؟ ناگه ، حریم حرمت ما برباد رفت ؟
دوشینه شب ، اورا درخواب دیدم
نه ترا
اورا بوسیدم ، نه ترا
در سایه روشن صبح
او بامهربانی مرا خواند
حس پاک عاطفه درسینه اش هنوز جریان داشت
او از تبار انسانهای بزرگ است
او با قصه های دروغین
ذهن مرا پرنکرد
قصر بلور رویاهایم را ، آلوده نساخت
اورا بوسیدم ، برخاستم
وگفتم :
همین آرزویم بود ، همین
که لب برلبت تو بگذارم وجان بدهم
دستهایم دردستهایش باقی ماند
و.....این کدام بشارت است ؟
-------------------------
ثریا / اسپانیا/ سه شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر