تمام شب خواب کافه نادری را میدیدم تمام شب درخواب درباره آن مینوشتم ، یک ایمیل ، یک یو تیوپ مرا به آن روزها برگرداند.
به کافه نادری ، محل تجمع شاعران وهنرمندان محل عشاق وپاتوق شاعران موج نو، جاییکه من هرهفته با ( او) با آنجا میرفتیم توت فرنگی با خامه میخوردیم ، پشملبا ویا کافه گلاسه ویا قهوه ترک!!
دیگران قهوه با کنیاک مینوشیدند ، ما آخرین کسانی بودیم که کافه را ترک میکردیم ، دست دردست یکدیگر سر تاسر خیابان نادری وآسلامبول وشاه آباد را پیاده میرفتیم تا میرسیدیم به میدان بهارستان جلوی مجلس شورای ملی ، درآنجا جلوی کافه قنادی یاس میایستادیم وآخرین بوسه را از یکدیگر میگرفتیم وسپس من راهی خانه میشدم.همه عشق ما همین بود ، کافه نادری ،
یا بعضی از شبها به میهمانی میرفتیم که خوانندگان بزرگ ونوازنده ها درانجا تجمع کرده وبزمی میاراستند ، من درگوشه ای بخواب میرفتم او مرا بیدار میکرد وبخانه میرساند ، در میان راه آواز میخواندم :
رختخواب مرا تو پیچ پیچ ره میخانه بانداز ، ویا : عاشقی کارهر فرزانه نیست ، جز پسند دل دیوانه نیست .
بعضی از شبهای جمعه دسته جمعی به میگون میرفتیم ودرزیر آسمان صاف ومهتابی ، هوای خنک وصدای رودخانه او ساز میزد ، نوازندگان بزرگ موسیقی مانند یاحقی یا مرحوم بدیعی ، ویلون میزدند کسایی نی مینواخت ، جهانگیر ملک ضر ب میزد وخواننده شهیر آن زمان میخواند ، یک بزم گلهای زنده را به نمایش درمیاوردند، بی هیچ ترس ووحشت وخوفی این بزم تا صبح ادامه داشت.
با دیدن این یوتیوپ برگشتم به آن دوران شیرین وگذشته ........
من ،در آن غروب بهاری
مفهوم واژه هارا نمیدانستم
من با واژه سکوت میزیستم
شب فرا میرسید ، مهتاب میتابید ، ومارا بسوی خلسه های نامعلومی
میبرد .
عشق دروجودم فریاد میکشید ، اما زبانم بسته بود
ونمیتوانستم باو بگویم :
چقدر ترا دوست میدارم .-.........
دیگر برای همه چیز دیر شده ، هردو راه دشواری را پیمویدیم
او مرده است ، او درمن دیگر وجود ندارد
از یادم رفته است ، و در مغزمن تنها آن شبها وروزها وخاطره ها زنده اند
و...( کافه نادری )!
ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 20/6/2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر