بر روی ما نگاه خدا خنده میزند/ هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
ما چون زاهدان سیه کار خرقه پوش/ پنهان زدیدگان خدا می نخوردیم
» فروغ فرخزاد «
در آن زمانها که هنوز انسانها انسان بودند وهنوز دنیا باین شکل فجیع وبیرحم درنیامده بود وهنوز پدر ومادر احترامی داشتند وبرادر بزرگ همیشه جانشین پدر بود ، شاعران ونویسندگان پیوسته درنوشته ها وسروده هایشان همیشه فلک غدار وشانس بد وستاره تاریک رالعنت میکردند ، همه عوامل طبیعیی مور شماتت ولعنت قرارمیگرفتند ، اما هیچگاه کسی بفکر برادر بزرگ نبود که چگونه باعث ویرانیها میشود !
این برادر بزرگ همه جاحضورش پیدا بود درزندگی دخترکی معصوم که عاشق برادرکوچکتر شده حال باید اورا از سررا برداشت چرا که گوساله ای را علف میدادند تا درآتیه برایشان گاوی نه من شیر ده شود
برادر بزرگ درخدمت خلق محروم ! برادر بزرگ در خدمت ایمان برادر بزرگ ، درخدمت قدرت مافیایی وبرادر بزرگ در صدر هیت رییسه کمیته ها .
امروز این برادر بزرگ است که جانشین پدرخوانده ها ویا پدران است.
در آن زمان هنگامیکه برای دیدن » او « به زندان میرفتم مردان یونیفورم پوشیده دورم رااحاطه میکردند ومن خودرا بکناری میکشیدم وبا عجله میخواستم از کنارشان بگذرم ناگهان زنی چاق درحالیکه چادر نمازش را به کمر بسته ویک روسری سفید نیز با سنجاق زیر گلویش سفت کرده وبد ؛ میپرسید :
آهای کجا ؟ بااین عجله ، بیا اینجا ببینم ، ومرا به داخل یک پستو میکشید که با یک پرده کهنه ورنگ رو رورفته از بقیه اطاق جدامیشد مرا لخت میکرد وبه همه جای بدنم دست میکشید غذا ومیوها را دستمالی میکرد لباسهای شسته واطو کشیده اورا مچاله میکرد وبمن میداد ، میپرسیدم دنبال چی میگردی > میگفت ؛ خفه شو
دراین هنگام با یاس ونا امیدی به این بیگانه ها مینگریستم وبه تدریج احساس ضعف بمن دست میداد روی پلکان مینشستم آنها آن مردان یونیوفورم پوشیده گرد مرا احاطه میکردند ویک از آنها با صدای بلند میگفت :
میدانی رفیق ، زنان این مردان زندانی برای ما حلالند ومیشود با آنها همه کار کرد. من تکان میخوردم وناگهان ازجای برمیخاستم وخودم را به درون حیاط میانداختم وجلوی پله ها بانتظار نوبت بودم تا صدایم کنند .
روزی نامه ای برایش نوشتم ودرون جیب پیراهن او گذاشتم ، در حین گشت دوم نامه به دست یکی از این یونفورم پوشها افتاد نامه را خواند گویی دلش برایم سوخت وگفت :
زن بعد ازاین نامه هایت رابا پست بفرست ما به دست او میدهیم ونامه را پاره کرد و....او بیخر از آنچه که درخارج از زندان بر سر من میامد بانتظار صفحه شطرنج بود.
برادر بزرگ باو دستوراتش را میداد درهمان بند وهمان زندان .
امروز با آن روزها فرق چندانی نکرده است تنها وحشی گریها بیشتر شده بی آنکه چیزی در اساس تغییری داده شود من چندان تعجب نمیکنم از آنچه امروز بر سر زنان ما میاید چرا که خود یک از همین قربانیها بودم.
نه کسی برایم دل سوزاند ، نه کسی برایم آوازی خواند ونه کسی به سینه پرزخمم مدالی زد.
بی نیاز از همه این بازیچه ها راه خودرا ادامه دادم.
ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر