چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

خانه ، خانه توست

امروز روز بزرگی است ! شهرک ما جشن گرفته برای بانوی مقدس

زنان ومردان با لباسهای شیک و نو بعضی ها با لباسهای محلی روی

صندلیهای مشخصی نشسته اند ، فاصله ها معلوم است ، متشخصین!!!

وصاحبان کار وکسب در جلو روی مبلهای سفید نشسته اند ودیگران که

تنها عضو علی البدل یا چرخ پنجم درشکه میباشند در ردیف های بعدی

جای گرفته اند از صبح زود همه راهی میدان شده اند در نزد خداوند و

خانه پر برکت او هم جداییها حاکمند ! من خودم را به بیماری زدم ،

نرفتم ، بت پرست نیستم ، از شبکه تلویزیون محلی برنا مه را تما شا

میکنم کشیش دارد حرف میزند او به برتریش اعتماد دارد ومیداند که

پس از سخن رانی بزرگش همه را در یک خیال میگذارد داستانهای

سرگرم کننده  ، بدون معنی ومفهموم دنباله دارواو خوب میداند که دارد

یک تکه یخ را درون دهانش آب میکند.

حال امروز نوبت من است تا پیش از آنکه نفله شوم لحظه هارادر یک

کشش وکوشش ناگفتنی ثابت نگاه دارم  شاید آنها ماندگار شوند روزی

همه از هم جدا خواهیم شد ، جدا تراز امروز باید از ناهما هنگیها دور

باشم از نفرت هم کنار بکشم تنها از آدمهاییکه قدرت ساختن هیچ  -

تصویر ذهنی پاکی ندارند دوری کنم ذهنها درهم ریخته هیچکس

نمیداند به کجا میرود وچرا میرود با یک ایده ناگهانی دورهم جمع شده

سپس پراکنده میشوند نمیدانم چرا ؟ من سالهای سال است با گامهای

ثابت خود قدم برداشته ام درست وکامل زاده شدم به دوراز نفرتها

وناهنجاریها ، حال این روزها را باید کوشش کنم زمانی فرا خواهد

رسید که قدرت این تک گوئیهارا هم نخواهم داشت وشنونده ای هم

دیگر نخواهد بود  امروز زندگی ما ناقوسی بزرگ است که ضربه

میزند وغوغا  وگزافه گویی ها وفریادهای یاس درعمق دلها را

میلرزاند ، درآنسوی دنیا در سر زمین مادریم گورها زیر رو شدند

وچه بسا گورمادرمنهم گم شده وگور پدرم ناپیدا  حال آدمها به دنبال

یک نظام دیگر ند واشاره هایی دارند ، نظمی دیگر یک اشتباه بزرگ

همه چیز را بهم ریخت وتکرار یک اشتباه دیگر ، چگونه میشود آنها

را قانع کرد وبه آنها گفت : چه بسا روزی مجبور باشید در یک صف

طولانی در میان فولاده ها به دنبال آب بگردید ، آن گروه حاضر و -

خرده پا که به دنبالشان میروید تنها جان شمارا میخواهند ونابودی 

شما را وبردن سهم بزرگتری از تکه های پر برکت آن خاک خوب

در آنجا آشوب هست ، گرفتاریها روی هم جمع شده اند و اندوه هم

هست نور سبز به هوا هم هست خورشید داغ هم هست دلهرها در

ریشه های نازک وا سکلتی رشته های عصب هم هست اما خانه توست

اینجا من به دنبال روبدشامبر صورتی ام میگردم وخواب گیاهانی را

میبینم که در زیر دریا گل میکنند وصخرهایی که ماهیها آرام در میان

آنها شنا کرده ومیگریزند صورت خودم را گم کرده ام من صورت

ندارم همه مردم شهر صورت دارند دنیای آنها حقیقی است اعتقادشان

نیز حقیقی است چیزهایی که دارند سنگین است  من همیشه درحال

جا بجا شدنم  بنا براین همه چیزهایی را هم دارم سبک وزن میباشند.

آنها با اطمینان روی زمین خود راه میروند وکمتر در پی جدایی از

یکدیگرند اتحاد ویگانگیشان غیر قابل تصور است دوستانی دارند که

میتوانند نزدیکشان بنشینند  وچیزهایی دارند که درخلوت بهم میگویند 

اما من فقط خودم را دارم واسمم را با این اسم چه دری را میتوانم

بگشایم ؟

به هنگام شب دربسترم یکی یکی را بیا د میاورم ستایشهای دروغین آنها

.کلماتشان مانندتیری در بدنم فرو میرود واشکم را جاری میسازد .

........ثریا .اسپانیا . سه شنبه 7-10-2009

جشن بانوی مقدس رزاریو !

 

هیچ نظری موجود نیست: