پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

سرود من ... همه عشق است

میخواستم به پای تو ، تقدیم جان کنم

بختم چنین نخواست که کاری چنان کنم

چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ

تا در تو از اسف ، اثری امتحان کنم......سیمین بهبهانی

...............................

عطشی غیر قابل تصور برای نوشتن دارم عطشی که فرو

نشستنی نیست  ، درونم کیفم همیشه چند قلم وخودکار ودفترچه

وجود دارد وکلکسیون قلم !! دارم چیزی در درونم پر وخالی

میشود که قابل تفسیر نیست احساس میکنم بنوعی باید جلوی این

حال را بگیرم وگرنه خفه میشوم میل ندارم که کلمه ای بنویسم تا

تمامی یک محصول را بسوزاند و مانند یک کبریت درمیان خرمنی

شعله بیفکند ، سعی میکنم تا آنجا که میسر است خودرا از گفتگوها

دورنگاه دارم وتنها تماشاچی باشم اما انسان خلق نشده که تک زیست

باشد باید مراوده داشت وباید باهمه مهربان بود باید نشست وتماشا کرد

اگر مردی به زنش وفادار نیست  باید سکوت نمود حقیقت آنکه من

چندان آمادگی برای اینگونه تفکر ها ندارم درهرچیزی خواستار ذات

آن هستم وخیال میکنم شاید به همین گونه میتوانم براسرار جهان دست

یابم ! .

احساس میکنم که بهترین جمله هارا درتنهایی میسازم چیزهایی را که

میخوانم چندان بر دلم نمینشینند نهایت آنکه لبخندی برلبانم نقش میبندد

وزود فراموش میکنم نمیتوانم انگشتم را مستقیم روی یک دکمه مشخص

بگذارم وفشار دهم ، گاهی میان کتابهایم به دنبال یک جمله میگردم که

فراموش کرده ام درون جیبم پراز یادداشتهایی است که روزی درجایی

آنهارا نت نویسی کرده ام  خیلی داستان نوشته ام اما سر انجام همه

باز خودم را درمیان قصه ها میبینم گویی هیچکس دیگر دراین قصه ها

جایی ندارد آدمها ی قصه هایم مرده اند واز مرده ها نمیشود نام برد.

گاهی جمله هایی را از میان کتابهایی که میخوانم برمیدارم تا درباره آن

داستانی بنویسم ، اما همه قصه ها گفته شده اند وهمه داستانها تمام شده

خوب دست کم میتوانم بخودم راست بگویم وبا این دنیای مهمل  وسبک

بسازم وبا مردمش کنار بیایم با آدمهایی که ساعتهای براق طلائیشان ابدا

با حرکت ورفتارشان یکسان نیست وزینتهای رنگ ووارنگشان نشان آن

است که تنها یک چوب رختی حامل این اشیاء میباشند وسپس با خنده

من همه گریزان میشوند وزوزه کشان از کنارم میگذرند،

خوب زیاد خواند ن هم چندان خوش آیند نیست مگر میخواهم چکاره بشوم ؟ ...

یک دانش پژوه وبه همراه سایر دانشمندان ! به بالای تپه های یونان

بروم ودریکی از ویلاهای سرخ رنگ  آنجا منز ل کنم  ومانند کرم به

میان جمجه سفوکلس ویا اوبری پیروس یا فلکوس یا افلاطون بخزم

ویا نامم زنی بلند اندیشه باشد ؟!....

نه با ین چیزها ابدا احتیاجی ندارم تنها درحال حاضر از آنچه بر ما

گذشته ومیگذرد مینویسم .... اگر بگذارند.

.........ثریا /.اسپانیا . پنجشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: