جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

مهربان یارا

بر قله یک کوه نشستن ، زیستن برای فریاد

یک عصیان ، عصیانی به بلندای فواره ها

برای خلاصی از زنجیر اسارت

برای رهایی از بوی افیون وگرد جهالت

خسته ، درکوچه های بن بست

و..... بانتظار شکوه مردن !

این است سرنوشت

یا  بامید باروی درمیان دستهای تو

که میگشایی ؟

دستهایت را دوست میدارم  سنیه ات را که خون  را مزه مزه میکند

کلید زرین عشق را

در میان دستهایت میگذارم

قفل آهنین وزنگ زده قرون را

که در زیر قشر توده های افیونی است

بازکن.

قفس را بشکن پرنده هارا رها کن

منشین بانتظار

هیچ چشم اندازی نیست

.......

چقدر باید بپردازم

من تنها خودم را دارم

یک چنگ از هم گسیخته  به همراه یک

فا نوس نیمه مرده وشمعی نیمه کاره

میان کوچه های بی درد وناشناخته

بانکی بر لب دارم

میدانم خورشید ما هنوز زنده است

باید این خون صبحگا هی را شست

نه کعبه ، نه معبد ، نه مسجد ، نه خیمه

با ریسمان بی انتهای سرخی

در طول زمان حرکت میکنم

در گذرگاه قلبها  توقفی دارم

وبامید دستهای تو که آنهارا دوست میدارم

..................................................

............ ثزیا .اسپانیا .بازهم یک جمعه غمگین !

 

هیچ نظری موجود نیست: