یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

قایق تنها

خورشید فرو رفت ، وآفتاب مرد اشعه زرین آن گم شد .

در آنسوی دریاها ، قایقی سر گردان ، تنها درساحل افتاده وگرد آنرا

خزه های سبز فرا گرفته است .

روشنی فرونشست وچگونه احساس من بر ساحل امید میدوید به

همراه نگاه دختری که چشمانش به آسمان دوخته شده بود ، آن دو

مروارید سیاه ، با آن نگاه سر زنش با ر ، آن دویاقوت کبود لبریز

از امید وسپس نا امیدی  .

اکنون پیشانیم را به دیوار گذاشته ام وچشمانم فراخ تراز چشمان

اوست ، میخواستم راهی میان آ ن نیزارها پیدا کنم ، میخواستم دوباره

درخشش خورشید راببینم ،و ماهیان سرگردان دوباره به  دریای  امید

باز گردند ، امواج مدتی بر ساحل غرید وکوبید وعقب کشید.

در باغ پرندگانئ  به صرافت نفس وپراکنده شدن درختان بر فراز

بوته های خار سرودی سر داده بودند ، آواز میخواندند .

حال گروهی قصه میخوانند وگروهی لالائی ، گویی بر بیکسی خود

واقفند ، همه با هم با یک پرش جا خالی کردند ، پرشی که پرندگان

را ترساند ودر آن آوازی که میخواندند ، ترس جای گرفت .

امروز باین سو وآن سوی مینگرند ونگرانند وچشم به یک روزنه دارند

که کورسویی از آن به بیرون میزند.

..........................................................

......... تقیم به ندا ونداهای دیگری که روحشان در آسمان نگران است.

ثریا.اسپانیا .یکشنبه 18-10

 

 

هیچ نظری موجود نیست: