خورشید فرو رفت ، وآفتاب مرد اشعه زرین آن گم شد .
در آنسوی دریاها ، قایقی سر گردان ، تنها درساحل افتاده وگرد آنرا
خزه های سبز فرا گرفته است .
روشنی فرونشست وچگونه احساس من بر ساحل امید میدوید به
همراه نگاه دختری که چشمانش به آسمان دوخته شده بود ، آن دو
مروارید سیاه ، با آن نگاه سر زنش با ر ، آن دویاقوت کبود لبریز
از امید وسپس نا امیدی .
اکنون پیشانیم را به دیوار گذاشته ام وچشمانم فراخ تراز چشمان
اوست ، میخواستم راهی میان آ ن نیزارها پیدا کنم ، میخواستم دوباره
درخشش خورشید راببینم ،و ماهیان سرگردان دوباره به دریای امید
باز گردند ، امواج مدتی بر ساحل غرید وکوبید وعقب کشید.
در باغ پرندگانئ به صرافت نفس وپراکنده شدن درختان بر فراز
بوته های خار سرودی سر داده بودند ، آواز میخواندند .
حال گروهی قصه میخوانند وگروهی لالائی ، گویی بر بیکسی خود
واقفند ، همه با هم با یک پرش جا خالی کردند ، پرشی که پرندگان
را ترساند ودر آن آوازی که میخواندند ، ترس جای گرفت .
امروز باین سو وآن سوی مینگرند ونگرانند وچشم به یک روزنه دارند
که کورسویی از آن به بیرون میزند.
..........................................................
......... تقیم به ندا ونداهای دیگری که روحشان در آسمان نگران است.
ثریا.اسپانیا .یکشنبه 18-10
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر