جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

پرشین روم 3

سیگار بصورت یک لوله خاکستر درمیان انگشتانش دود میکرد ،

چشمانش لبریز اشک بودند وبا انگشت خود مرتب به روی دندانهایش

میکوبید ، از خودم میپرسیدم چه چیزی اورا رنج میدهد ؟ درحال

حاضر همه چیز دارد وهرچه را که آرزو کند برایش مهیا میکنند !

از همه مهمتر درکنار دست یک مدیر کل راست راه میرود همه به

آنها احترام میگذارند با دواتومبیل حرکت میکنند ، به هرکلوب یا

رستوران معروفی که میل داشته باشند میروند وغذا میخورند خانه

بزرگ با مستخدم ، ویلاهای شمال ، وباغ بزرگی درغرب تهران !!

دوره های دوستانه ! قمار وبرنامه های هفتگی ودوره های فامیلی

بچه هایش به مدارس خوب میروند وچیزی کم وکسر ندارد ، چه

چیزی اورا رنج میدهد ؟ آیا همه اینها باعث عذاب روح اوست ؟

سکوت ما ادامه داشت ، بلند شد و دوعدد آبجو از یخچال بیرون

کشید با دولیوان لبه طلایی طرح قدیمی جلویم گذاشت با مقداری

مخلفات ، جرعه ای آبجو سر کشید وسپس به گفتگو پرداخت :

.............

او ، همسرم ، هرشب دیر از اداره برمیگردد ،وگاهی تا صح بخانه

نمیاید ، هنگامیکه از راه میرسد کتش را در راهرو آویزان میکند

وبا چهره ی گرفته وکدر وچشمانی که به سختی باز میشوند خودش

را به اطاق خواب میرساند ، من در آن روزها خیال میکردم او همچنان

به عصای زندگی تکیه داده  وبه قدرت ومقام ر سیده ومن در پشت سر

او ایستاده ام ، درکنارش راه میرفتم وکشتی خودرا در دریاها میراندم

وآبها را بهم پیوند میدادم ونمیدانستم که راههای دریایی کمتر بهم راه

داشته وپیوسته اند مگر دراثر یک زلزله وجنبش زمین، آری ما محترم

هستیم  همه بما احترام میگذارند وسلام میکنند اما در واقع او مرا با این

زیر زمین سرگرم ساخت وخود به تماشا ودروی گندمزارش رفت غافل

از آنکه دیری نمیپاید که دست او رو میشود ، داستهای عشقی وسر در

دامن هر زن خود فروشی دیگر بر کسی پوشیده نماند ، حال میخواهم

فرار کنم ، بجایی بروم که نه کسی زبان مرا بفهمد ونه من زبان آنها را

میخواهم به یک جزیره دودست بروم ودر کنار جوجه هایم سلامت

زندگی کنیم ، دیگر جایی برای من وزیستن دراین زندان خاکستری

نیست .  برگردیم به داستان خود .

جناب شاعر وترانه سرای معروف دعوت مرا با میل ورغبت پذیرفتند

وفرمودند اگر اجازه دهید ما ! با یکی از دوستان وخانمش که شما حتما

از دیدن ایشان خوشوقت میشوید به خدمت برسیم ،

شب موعود فرارسید نفسم به شماره افتاده بود میبایست با کسانی روبرو

شوم که هیچگاه آنها را ندیده ام ونمیشناسم تنها آوازه شهرت آنها مرا

باآنها پیوند داده بود ، میهمانان از راه رسیدند جناب شاعر به همراه بانو

که مرا بیادکنتس های ایتالیایی میانداخت با قد بلند ، گیسوان انبوه بور

که همه درپشت سرش جمع شده با لباسی ساده مشکی بدون آسین وپای

بدون جوراب با کفش پاشنه بلند ، ودر پشت سر آنها نوازنده معروف

ویلون به همراه همسرش که بسیار ساده لباس پوشیده بود .

آنها را به اطاق پذیرایی راهنمایی کر دم ودلم میجوشید که هم اکنون

برخوردهمسرم با آنها چگونه خواهد بود خوشبختانه یکی از نورچشمی

وخواهرزداده همسرم با آنها بود وترس من کمی تخفیف یافت .

همسرم از در وارد شد وبا خوشحالی در حالیکه تلو تلو میخورد بسوی

یک یک آنها رفت ودست داد وبوسه ها رد وبدل شد ومن نفس راحتی

کشیدم .

از دیدن آنجناب شاعر با آن شال بنفش برکمرشان وآن موهای انبوه

فرفری در کنار آن زنی که معلوم بود روزی در جوانی آیتی از زیبایی

بوده است وآن مرد محترم که اورا مهندس صدا میزدند کمی دستپاچه

شده بودم ، شام را سر میز آوردم ویک صفحه موسیقی را که تازه

خریده بودم روی گرام گذاشتم ناگهان همه برگشتند وبا تعجب پرسیدند

که ، این صفحه را از کجا آورده ای ؟

گفتم از فلان صفحه فروشی معروف خریده ام وتصادفا آهنگ آنرا شما

جناب مهندس ساخته اید ،

ایشان گفتند بلی ، به همین دلیل میخواهم بدانم چگونه این صفحه پرشده

این یک دزدی است نمیشود باین سادگی از رادیو آثار مارا بی اجازه ما

ضبط کرده وبفروش برسانند . موزیک را خاموش کردم وبه گفتگوی

آنها گوش میدادم جناب شاعر میخواستند از طریق دوستان ذینفوذ خود

قانونی را به تصویب برسانند که دیگر کسی حق دزدی آهنگ وترانه ها

را نداشته باشد ، وآن شب این قانون در منزل ما شکل گرفت .

........... ادامه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: