چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

یاداشتی برای دوست

عزیز دلم ،

بوسه مال گوش نیست وآواز از چشم برنمیخیزد

تمامی گناهانت را میخشم

اما ازدوگناه تو نمگیذرم

آن شعری را که نجوا کردی

وآن بوسه ای را که از من دزدیدی

چقدر نوشته ات دست به دست گشت

تا به دست من رسید

ومن آنرا نیز به دیگران میدهم

تو تکیه برباد واز دست رفته ای

من در میان درهای بسته وحفظ اشیاء

نگهدار خاطره ها

درجعبه خاطراتم چیزی نمانده

تو آنها را جمع کردی 

وتو آنرا پرکردی

قصه شبهای دراز

قصه تلخی ها

که هر فصل آن

آغاز یک داستان شوم است

.............

رویا های کودکی ، جوانی

در روی یک جاده نمناک ولغزنده

همیشه درناکند وگاهی

بخاک میروند

مرواریدهای فراوانی آویخته باجان

در پیاده روهای زندگی

می غلطند

زندگی زیبا نیست ، زندگی بی نام است

آمدنی بی فرجام

گاه بار رویش یا ساقه

در جان خود میدمیم

وزمانی در بوران وبرف ، آنرا رها میکنیم

همه چیز یک شعر بی قافیه وبی قانون است

ابری سیاه گاه بر چهره مینشیند

مار امیگریاند

زمان پرواز فرا میرسد

بی با ل، بی توشه ، بی همراه

در یک مرز آمد وشد

در پندار یک حقیقت وفاصله یک رویا

نباید اندیشه هارا گم کرد

نباید خاموش نشست

من اندیشه هایم را رها میکنم

رها میکنم

با کمک تو

...............

برای دوستی که خاطرات مرا جمع کرد وبرایم فرستاد

ومن به همانگونه آنها را اینجا میاورم ، یادش گامی باد

ثریا .اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: