چه مدتی است که از این پلکان بالا میروم چه روزهای ملال آوری
در زمستان ودر روزهای خنک بهار واکنون پائیز وآخر تابستان است
هر بار که از پله ها بالا میروم آنهارا میشمارم وهنوز نمیدانم چند پله
را بالا آمده وپائین میروم ، گاهی زانوانم را بغل میگرم ودعا میخوانم
میخواهم انتقام دیروز را از امروز بگیرم همه نفرت وکینه ام را به
روی تصویر ذهنم میریزم ودوباره آن ( مرد) را جلوی چشمانم میبینم
مردی منلفور که تمام روزهای خوب مرا تیره ساخت هر سال در ماه
شهریور روز بیست وسوم که روز تولد دخترم میباشد دلم می طپید
درست در همین روز بود که اورا دیدم وعاشقش شدم واولین دخترم نیز
در همین روز به دنیا آمد من بین دواحساس گیر میکنم ودر همین ماه
شهر یور است که پدرم مرد پدری که روی یک چهار پایه مینشست
وروزنامه میخواند یا کتاب خواجو را ورق میزد گاهی در هوای
خنک تابستان در دالانهای خالی راه میرفت وچشم به یک نقاشی روی
دیوار میدوخت یا گلی را از باغچه می چید ودر گلدانی قرار میداد
در آنسوی باغ یک تاب کوچکی بود که من روی آن تاب میخوردم واو
خم میشد تا میوه های ریخته شده از درختان را جمع کند تا زیر پا له
نشوند.
همچنان که در مقابل آئینه در راهرو ایستاده ام تصویر اورا در پشت
سرم میبینم باز عبوسانه گلی را دردست دارد ومیخواهد آنرا درون یک
گلدان بگذارد وبا چشمان درشت وپرستایش خود بمن مینگردکه درآن
هزار سئوال است آیا اورا دوست میدارم ؟.
اما امروز دیگر کسی نیست که دوست داشته باشم تنهاپرندگان کوچکم
و کودکانشان که درقفسهای خود پنهانند.
..........................................................
....... برای تو مینویسم ومیدانم که هرروز آنها را میخوانی ، دوست من
ثریا. اسپانیا. شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر