امروز تولد پسرم میباشد ، اوهمیشه تولدش را درتنهایی میگذراندویا با
دوستانش کمتر اتفاق افتاده که همگی باهم باشیم .
دخترم از تعطیلاتش برایم تعریف مکیند از شهرهاییکه رفته و از
سر زمینهایی که دیده است .
منهم تعطیلاتم را درکنار دوستانم گذراندم حال برگشته ام ودوباره در
تنهایی خود درهیچ فرو میروم پاهایم را حرکت میدهم تا مبادا از لبه
دنیا پرت شده باشم دستهایم را گم میکنم باید آنهارا به کار وادارم ویا
حرکت بدهم تا به تنه ام باز گردانم ، هرروز نزدیک ظهر از خانه
همسایه بوی ماهی سرخ شده همراه با روغن سوخته بر میخیزد باید
دربها را ببندم وبنشینم بیاد درختان آلبالو با شاخه های کج وکوله اش
روی تنه یک درخت دیگر یک منظره از اطاق خانه دوستم ، منظره
یک باغ بزرگ با آسمان صاف وردیف هواپیماها .
همه چیز دراینجا درکنار ماسه ها بی ریخت ودرکناره های نمکی
دریا با مسافران پراکنده وشلوغی وحمله به سوپرما رکتها وانبوه
سبدهای خرید حالم را بهم میزند .
در زادگاهم طول امواج دریا به یک ستون میرسید شبهای زمستان
صدایی بغیراز آواز مردان عاشق شنیده نمیشد میلاد مسیح تنها در
خانه های دیگری برگزار میشد درختان گل مروارید درباغچه خانه ام
همیشه مرا بیاد یک بانوی متشخصی میانداخت که لباسی از مروارید
پوشیده است تعطیلات ما شکل دیگری داشت همه باهم بودیم باهم به
سفر میرفتیم .
کم کم اندیشه هایم بزرگ میشوند همه جا ساکت است درها را بسته ام
از خود میپرسم چه قدرت مهیبی از بدیها ورذالتها مرا باینسوی دنیا
کشاند ؟ تکه نخی را به دست میگیرم آنرا تاب میدهم وتنهایی خودم را
احساس میکنم آنهم بطور دردناکی ، میلی ندارم که شور وهیجان و
علائق خودم را در معرض مهربانیهای دروغین دیگران قرار دهم از
هر حرکت من یک داستان میسازند واوج حماقتشان را بیان میدارند
نه ! هیچکس نیست هیچکس اینجا میان این اطاق سفید وکبوترانی که
نغمه سرا وبازیگوشند دیده نمیشود تا احساس تنهایی مرا کم کند .
نه هیچکس نیست .
گاهی بشدت دلم میخواهد که به خدا نزدیکتر شوم وخودم را باو عرضه
نمایم باو نزدیک شوم شاید حدس بزند ویا شاید آنرا بفهمد.
همه چیز درکلمات خلاصه شده است وخدا کمتر دیده میشود دریک
سر گردانی می نشینم چشمانم را میبندم واورا وخودم را میبینیم که باهم
یکی شده ایم .
پسرم تولدت مبارک
..................... ثریا .اسپانیا . دهم مهرماه 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر