دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

سرزمین بردگان

در آن اطاق تاریک ، بی پنجره ، بی هوا

رشته سیم چرم باف

بر پیکرش فرود آمد

وخطی از خون سرخ ، در طول خود

از کمکرگاهش گذشت و....

بر زمین ریخت

پوست نازک وسپیدش ، از هم درید

آسمان تاریک شد

به سنگینی وحجم یک کوه بزرگ

بر پشتم نشست

خورشید تاریک شد

با نگاهی حسرت بار ، در یک قفس

با میله های سنگین آهنی

چهره تکیده اش را دیدم

او نبود ، نه ! او نبود

..........

میان صف وغوغای ملاقاتیها

چشمانم به دنبال او میگشت

با گام های سنگین وبی رمقش

در پشت میله افتاد

جانش آزار دیده بود

روحش شکسته بود

نخستین باد پائیزی میوزید برگها روی زمین جا بجا میشدند

عطش زمین لحظه هارا مینوشید

پشت پنجره بزرگ آهنی ......و من ..... ناشیانه

میگریستم، میگریستم

او سکوت کرده بود و......

آنروز به سرزمین بردگان ، ناسزا گفتم

او را از من ربودند ، وبردند .

........... شعری از دفتری قدیمی

ثریا. اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: