شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

سکون ، یا سکوت !

روی صندلی افتاده ام وپاره های خاطره هارا میجوم ، یک نقاشی به

دیوار اطاق  آویزان است  یک گل لاله بزرگ که گویی میخواهد از

قاب جدا شده وخودرا رها سازد ، نقاشی مانند شعر نیست به صخره

زنجیرها بسته نشده  اما همه چیز درآن نظم دارد ومرتب است .

سکوت برمن سنگینی میکند به سر وصدای بیرون اعتنایی ندارم

شکوهی ناشناتخته برمن سایه انداخته چیزی در درونم مدفون است

مدتها سعی کردم آنرا بیرون بکشم ودر میان چنگالهایم نابودش کنم

ونگذارم زاد ولد کند اما روی ذهنم خوابید ، نمیدانم شاید روزی

برایم ثمر بخش باشد  پس از مدتها کشمکش شاید روزی توانستم دست

روی آن بگذارم وا ستفاده اش کنم ، خطوط این نقاشی مرا قانع میکند

که سرانجام منهم میتوانم یک تابلویی از نوشته هایم درست کنم .

امروز نمیتوانم مشتم را گره کنم وباکسانیکه نمیدانم به کدام سو در

حرکتند همراه وهمگام شوم گاهی جمله هایی به مقتضای ا وضاع

میسازم اما علتی برا ی مبالغه ها نمیبنم .

من با احساس طبیعی خودم ، بودن خودم واینکه چه بوده ام وچه هستم

به راهم ادامه میدهم وبر این پندارم که باید هنر زیستن را یاد گرفت

بدون آنکه فکر کنی چقدر دیگر میتوانی زنده بمانی به اطرافیانت

آرامش ببخشی .

عصر پائیز است درها وپنجره ها بازو بسته میشوند همچنانکه باز و

بسته میشوند در میان آنها منظره هایی میبینم که گاهی مرا به گریه وا

میدارداین منظره ها از این پنجره ها جدا نشدنی هستندودراین حال است

که تنهایی ، بیکسی ، وکنار افتادگی ما بنظر میرسد، کنار افتادگی ما از

یک نقطه ، شاید سزوار آنیم این یک حقیقت است ما سر خود را باینسو

وآنسو میگردانیم روی یک اسب سکندری میخوریم وهنوز نمیدانیم در

کدام جاده ویا کدام چاه سرنگون میشویم .

رفته رفته گذشته ها از من بریده میشوند امروز درکنار زنان ومردانی

دارم راه میروم که به آزادی از کنار پنجرها از شکاف درها وکوچه ها

با ر احتی میگذرند ، آواز میخوانند ، پای میکوبند ، میرقصند ، چرا

مانباید مانند آنها باشیم؟

من دارم کم کم با آنها یکی میشوم اما برایم دردناک است نمیخواهم خود

را رها کنم وهمه آنچیزهایی که جمع کرده ام به راحتی از دست بدهم ،

درست است که احساس آرامش ،سکون وقدرت وچیرگی میکنم و

بخیال خود روی یک زمین استوار ایستاده ام ، اما این زمین متعلق به

دیگری است به حکم غریزه کامم را شیرین میکنم اما سبک وزنم  و

احساس میکنم میخواهم همه این نعمتهارا با خود به آنسوی مرزها ببرم

وبه دست کسانی بدهم که درمیان آنها زاده ورشد کرده ام.

میل ندارم احساس کنم که این پایان راه ماست وپایان زندگی یک ملت .

........ثریا .اسپانیا .عصر جمعه ........

 

هیچ نظری موجود نیست: