سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

...ومن نوشتم -3

سی تیر آمد بیست وهشت مرداد رفت ،درهمان زمان من به همراه پدرم

بخاک سپرده شدم ، دیگر آن نبودم که قبلاوجود داشت ، عشق آمد

خیمه زد به صحرای دلم .

آن جانور چهره اش را عوض کرد وچون بیدارشدم او رفته بود

درآغوش ا لهامات وابهامات !!!  سالهای دیگر من نام

ونشانی نداشتم دیوانه ای بودم که با تاخت وتاز دیوانه وارش به همراه

گله به جلو رانده میشد ، امروز هم بخوبی میتوانم خاک آنروزها را

که درچشمانم فرو رفت ببینم  وبا آشک آنهارا بشویم ، نمیخواهم یادها

را بیدار کنم تنها میدانم که به همراه پدرم به خاک سپرده شدم  ،

همه را درسینه پنهان نگاه داشته ام  پر برای نفس کشیدن بقیه تیز وتند

است ، از افتادن نترسیدم  برخاستم سر برافراشته بجای باران اشک

سیل خودخواهی هارا روان ساختم ، از دلسوزیها بیزار ومتنفر بودم

با تاخت وتاز روی همه پا میگذاشتم ومیگذشتم دنبال کسی نبودم هیچ

شکارچی نتوانست مرا شکار  کند ویا به دامم بکشد به هیچ حزبی

نچسپیدم  وبه هیچ مردی اعتماد نکردم  شکنجه ها هر روز بیشترمیشد

وفشار سختی بر این غروری که نمیدانستم کجا آنرا پنهان کنم فرود

میامد ، تنها استقلال خودم را میخواستم واین استقلال  دران زمان وهم

دراین زمان برای یک زن گناه بزرگ ونابخشودنی است ومن داشتم

بی پروا به دنبال آن میرفتم  آزادیم را میخواستم بیاید از روی پلیدیها

وخار مغیلان ومردابهای متعفن رد میشدم ورد شدم سالم وتندرست ،

راست وحقیقی پاک  وهیچ آلودگی نتوانست مرا درخود بغلطاند.

شامه تیزی داشتم  که کمتر خطا میکرد  وغریزه ای که بمن میگفت

راهم را کجا کج کنم  ویا مستقیم بروم.

شوالیه من در آن زمان بیشتراز همه زوزه میکشید وسر انجام برای

آنکه ثابت کند به مقام شامخ وبزرگ ایده های توده ارج میگذارد ،

میان همه مرا یافت  درقطار سرنوشت بهم برخوردیم ، او نه وحشی

بودونه پرخاشجو اما کمی نیش زنبوری داشت وحاضر نبود که به گفته

دیگران گردن نهد  وبخیال خود کار درستی انجام میداد  مرا دوست

داشت منهم شیفته او شدم بدون آنکه بدانم که هرچه میگوید نه آن است

که می اندیشد ، من فرصت هیچ تفکری نداشتم بر ای فرار ازجهنم ،

حاضر بودم با خود شیطان یا مامور جهنم یکی شوم ، مفتون همه -

افسانه های ایده آلیست  وکودکانه اوشده ولذت میبردم ،  بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: