یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

.... من نوشتم ....3

کتابهای زیبایی ترجمه شدند ، اشعار زیبایی رونق بازاررا بیشتر

کردند مینی ژوپ آمد ومری کوانت وهذیان بافیهای غرق شدگان در

سر زمین رویاها تلاش من بیهوده بود از هر طرف سنگ باران میشدم

تنها بودم ، بی هیچ یاوری وهیچ دوستی وداشتم خودم را پیدا میکردم

ببینم طبیعت چه چیزهایی را در من به ودیعه گذاشته است ؟! .

مجبور بودم کار بکنم ودرس بخوانم باهم جور درنمیامد برای یک مرد

جوان کاری آسان است اما برای یک ماد ینه تازه بالغ شده در میان سیل

وطوفان تازه رسیده سخت مشگل بود .

در همین حال به یکی از این شوالیه ها برخوردم ، خاموش ، مغرور ،

آگاه ودریک فضای خالی داشت با توپ برادر بزرگش بازی میکرد ،

مانند همان عسل ومگس سخت بهم چسپیدیم در حالیکه در این چسپندگی

یک مربع دیگری هم وجو د داشت که من بیخبر بودم .

شوالیه من ، گئورکی  ، تولستوی وایبسن را بمن معرفی کرد ومن آنها

را کشف کردم ، مایه بدبختی او بودم ، چیزی از این حرفهای گنده گنده

نمی فهمیدم درون خودم را میکاویدم شاید بتوانم خودم را به بهترین

شکل بسازم .

و..... خودم را ساختم میدانستم از این جانوران معمولی نیستم

نه تنها از میان توده های زباله بیرون نیامده بودم بلکه برعکس از یک

پشتوانه قوی وقدرتمندی وخونی که در زیر درخت گل سرخ ریخته شد

برخاسته حال جلوی قیچی بی پروای این آدمهای عوضی داشتم تکه تکه

میشدم .

اولین قدم را دراین بازار گذاشتم  ، آمریکا تازه کشف شده بود!بدست

عده ای نویسنده تازه پا ومن داشتم کتاب سرخ وسیاه را میخواندم بدون

آنکه چیزی از آن بفهمم وبه کنسرتوی مندلسون گوش میدادم تا شوالیه

را خوشحال کنم ودرهما ن حال زیر لب زمزمه میکردم ........

هرکجا رفتی پس از من ، محفلی شد از تو روشن ، یاد من کن یاد من

کن !!! وکنسرتوی مندلسون طنینش هوارا پر کرده بود و...........

شوالیه ام سخت ناامید شد از اینکه نمیتوانست مرا به راه راست هدایت

کند.

هیچ نظری موجود نیست: