جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

من نوشتم ......2

...... و من نمیدانستم سرم را درکدام کاهدانی فرو کنم ، در کنار

نرینه های درس گرفته از انقلاب بلشویکی ، یا درکنار مردان سوسول

فرانسه دیده وطرفدار مارسل پروست ویا امیل زولا ؟ ، مردان  ما

لاف وگزاف میزندند  عده ای هم به دنبال آن پیر مردهندی بودند که

راهی جلوی پایشان گذاشت  که بعدها میتوانست هندرا قرنها به عقب

ببرد واین مردان بی هدف همه خودرا اسبهای پرقدرتی میدانستند که

میتوانند بتازند ، در حالیکه گاوهای اخته شده ای بیش نبودند !.

جوانان ، این بزمجه های نورس میخواستند مردانیگشان را نشان بدهند

وهمه به دنبال یک بی هدفی بودند وخود نمیدانستند که  آن  چیست

من راهم مشخص بود ، زیر یک پرچم بودم  ، پرچم خودم ! که آنرا

انتخاب کرده وهمان ماده گاوی بودم که درخاک کویر وطن میکند

تکان خوردنم سخت بود واین سر زمین بی آب میخواست یک دن آرام

ویا یک رودخانه  بزرگ بسازد  ، سن دیگری ، رودخانه سرازیر شد

سیل بزرگ از غرب دور به همراه رودخانه کهنه قد یمی دست در

دست یکدیگر چراغهای الوان را روشن ساختند ، همه چیز زیبا بود اما

دروغ ، یک زیبایی رویایی ساخت وپاختها شروع شد ودراین آشفته  -

بازار  ناگهان همه بزرگ شدیم  درحالیکه در واقع سقوط میکردیم ،

باورهایمان شکل گرفتند  وهر کسی در گوشه ای زیر غرقاب نادانی

خود داشت دانا میشد .

..........بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: