چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

یادگار کودکی

داغ های کودکی ، تا ابد ترا میسایند ،

برای ابد ترا خورده اند

مرزها راشکستی ، خانه را ویران ساختی

ماهی های کوچک را از آبگیرشان

به مرداب سر گردانی انداختی

خطرها کردی، حمله هابردی

ناگهان ........ چشمانی تابدار

مانند چشمان مرده ای یخ زده

در زمستانی پر برف

جلوی تو ایستادند

داغ های کودکی ، یر تنت مور مور میکردند

قوانین کهنه وکهن

ترا از پله های عفاف ، بر زمین زدند

چرا از عشق گفتی ؟؟؟

چرا از زیبایی سخن راندی

با آنکه  همه از دهان تو عشق نوشیدند .

..............

عشق ، سایه درخت وبوی نم باران

همه را در زیر پوستم انباشته ام

سیر عشقم ، بدون آنکه عشقی داشته باشم

قلبم برای همه جای دارد

ترا میپوشاند ، ترس را میپوشاند

بگو ، بگو که تو هم مرا دوست میداری

بگو  ، بگو که در قلبت زنده ام

تو  درانجا خوابیده ای

سایه درختان ، تابش آفتاب

صدای آبشار 

همه در قلبم زنده اند

اگر ..... تو هم مرا دوست بداری

......................ثریا .اسپانیا .چهار شنبه

هیچ نظری موجود نیست: