گاهی برای عوض کردن هوا یک میان پرده میزنم !!......
..........................................................
به آن واقعیتی که میخواستم رسیدم ویا گمان بردم که رسیده ام ، آه...
یک دختر شهر ستانی ، بی پدر وبی برادر وآن اندک چیزی را هم که
داشت نمیدانست چگونه نگاه دارد وبهترین راه ازدواج بود و فرار از
جهنم ، به دنبال این ازدواج ماجراها وروزهای سخت ودشوارپیش آمد
هوای خانه ناسازگار بود ومن میان بادوطوفان ودو موج که جریان -
داشت می لرزیدم ، بی سلاح ، بی توشه ، همه زندگیم زیر یک تحکم
وحشتانکی گذشته بود حال ترس همه جانمرا فرا گرفته حتی از وزش
نسیم با پیکرم نیز میلرزیدم .نمیدانم شاید همان دختر ساده شهرستانی
بودم که خودم را درگیر نقشی کرده که برقامت من برازنده نبود ؟!
میبایست درهمان شهرستان ودرمیان قوم خود میماندم من برای آن
ساخته نشده بودم که درمیان مردان وزنان جاه طلب راه بروم واز این
شوهر به آن شوهر پناه ببرم تنها یک بستر را میشناختم واین بستر
برای همه عمرم کافی بود تنها از یکی دربسترم پذیرایی میکردم ویک
دوجین بچه که مانند بچه خوک بمن آویزان میشدند ، حال حتی یک ماده
گاو هم نبودم ، یک بره نحیف ولاغر که درمیان صحرای بیکران پرسه
میزدم ومیخواستم از پرچین بلندی بالا بروم ، آه ایکاش درشهر خودم
مانده بودم .
در یک خلاء خالی از هرگونه احساسی خوابیده دریک باتلاق تحقیر
شاهد سرکشی ها وهای هوی او وتند خویی خانواده اش از دگرگونیها
خسته بودم میخواتسم به یک دیوار محکم تکیه دهم ، آه دنیای سرد و
مرده مرا رها کن ، میان دودنیای بیگانه درصف آخر ، درمیان
آدمهایی که مشغول طبقه بندی بودند ، گنجه بالایی متعلق بمن ، آخرین
گنجه کشو مال تو ، شوالیه رفت تا دوباره در سرداب چند ماهی را
بگذراند من در پیاده روی خالی بی هیچ دست نوازشگری درجستجوی
اطاق خوابم بودم که به یغما رفت .
او در سرداب وروزهای ملاقات ودیدن مردانی که اورا به محا کمه
میکشیدند ، من تجربه چندانی در مورد احزاب نداشتم چند حزب در
کارشکل دادن به وضع بی سامان مردم بودند ؛ حزب مردم ، حزب
پان ایرانیست ، حزب نیروی سوم ، حزب توده ، وحزب جوانان -
دموکرات وسوسیا لیست ، و صنف کارگران ، هیچکدام را نمیشناختم
واعتقادی هم به آنها نداشتم کم کم دکانهایشان بسته شد .
داشت دلم آشوب میشد همه چیز درهم وبرهم بود عده ای که سرشان
به تنشان می ارزید با یک نظریه بلند وزیبا پسندی به همراه کمی
چاشنی تند وتیز که حلق وگلو را می سوازند فریاد میکشیدند و
دست دیگرشان درون پاچه ولنگ زنهای روسپی بود کمی دلسوزی
کمی احساسات شاعرانه درباره مردم بی نوا وبدبخت ونادان واحمق
یکنوع دیکتاتوری که زیر پوست نخراشیده شان خوابیده بود با سبیلهای
دراز از پهلو افتاده ، زنهای دیکتاتور مآب که خود در بستر همین
مردان می غلطیدند وفردا جانماز خودرا روی طناب ا یوان دیگران
پهن کرده کتاب به دست از ایمان پیشرفته سخن میراندند ؛ در آرزوی
یک جمهوری ایده آل وکله هاشا ن لبریزاز آرمانهای دور ودراز.
در روزهای ملاقات ، زیرو رو کردن همه بدن من وگردش در پنهانی
ترین نقاط پیکرم نگاههای سرد وشهوت آ لود پاسداران که پیکر مرا
سوراخ سوراخ میکرد، داشتم فرسوده میشدم ، باید از این شوالیه چشم
بپوشم، بله باید راه فراری باشد باید بروم . به کجا ؟ کجا میروی ؟
چه کسی را باور داری ؟تازه کله ات سفت شده با آن وضع اسف انگیز
تازه خانواده از قیام برخاسته معنی شرافت را درک کرده بودند!!
وسعی داشتند که پیراهنشان را تا روی زانوانشان بکشند تا کسی شرف
بر باد رفته شان را نبیند ، آنها هنوزمیتوانستند غرش کنند .
من ابرها را کنار زدم وباران سیل را روان ساختم بر سر خرمن آنچه
نامش دارایی ام بود باکسی جنگ نکردم آنهارا وا گذاشتم آنها گرسنه
بودند ، نه خواهش ، نه تهدید ، نه هیچ دلیلی ، به نان یخ بسته وشیر
میتوانستم قناعت کنم وگذاشتم تا شرافت توده ها محفوظ بماند
بقیه دارد......... ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر