پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

بی نام

من  از نفس گرم آفتاب سرشاربودم

و.... از زمزمه چشمه کهسار

زیر آسمان صاف وماه درخشان ، بی تاب

زما نیکه درنگاه تو فرو میرفتم

درآن آبشار لبریزازشوق

با شکوفه های امیدم ، به دور دستها سفر میکردم

وبا رویاهایم همراه

زیر آبی آسمان ، ونور مهتاب ،

به چشمان خیال انگیزت ، گریزی میزدم

وتو..... در پی گمشده ات

درچهره من مینگریستی

دیگر کسی نیست تا با نغمه های خوش

مرا به دست پرواز بسپارد

مرا وتنهائیم وآن گل کوچکی که بمن هدیه دادی

سرمای درونم آنرا پژمرد

وچه ....بیداری غم انگیزی

.............................

......... ثریا .اسپانیا

تقدیم به او که دیگر نیست

 

هیچ نظری موجود نیست: