چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

گل یاس آبی

سیاه وسفید ، به میهمانی سیاه وسفید رفتم ، مردان خاکستری وزنانشان

با مروارید هایشان ومحکم کنار مردانشان ایستاده یودند .

سیاه وسفید ، بار دیگر کنار پنجره انعکاس نوررا احسا س میکنم  و

می بینم چگونه حرکت میکند چراغهای الوان بیرون و شکلهای روی

دیورا نیز سیاه وسفیدند ، مردان ناشناسی مرا مینگرند ، از آنها روز

بر میگردانم تا به تصویر خودم درآینه نگاه  کنم آنها نیر درحالیکه

بالهای زنهایشان را گرفته اند برمیگردند وبه جلو میروند دست به

پاپیونهای آویزه گردن خود میبرند تا آنرا صاف کنند ، خیلی مایلند که

اثر خوبی بربقیه بجای بگذارند ! احساس میکنم هزاران توانایی درمن

به جهش  درآمده است کمی خوشحالم  دیگر از آن اندوه دیرین خبری

در من نیست ، جلوی همه ایستاده ام ومیدانم که جریان دارم ، به یکی

میگویم ، نه ! به دیگری میگویم آری ، وبه سومی میگویم شاید!!

بدون آنکه گفته هایشان برایم مهم باشد .

مردی با گیلاسی دردست بسویم میاید این هیجان انگیز ترین لحظه ای

میباشد که دراین اواخر شناخته ام  ، بال میرنم ، میتابم ، همچو گیاهی

در رودخانه خوشی روان میشوم  بدان سو جاریم .

او ر نگ پریده ؛ با موهای تیره  کمی اندوهگین  درنگاهش کمی هوس

موج میزند ، اکنون رسیده وکنار من ایستاده است با اندک تکانی مانند

یک صدف کوهی که از صخره جدا میشود  ، من ازجا کنده میشوم

با او وهم پای او با جریان کند موسیقی  دردناک درونمان با تکان

رقص اکنون بهم آویخته ایم ، رقص مارا به یکدیگر وصل کرده است

او سخت میجنبد وتکان میخورد ودور خودش میچرخد باز بمن میچسپد

موسیقی بند میاید  اما خون دررگهای یخ بسته من همچنان درحرکت

است ، پیکرم ایستاده اما سالن دورسرم میچرخد ، بازهم چرخ بخوریم

ودستهایمانرا بالا وپائین ببریم او از من نیرومند تراست ومن آز انچه که

فکر میکردم گیج ترغم هیچ کس  وهیچ چیز را دراین ساعت نیمخورم !

مگر همین مرد  که نامش  را نیز نمیدانم  ، کنار هم نشستیم من با لباس

بلند مشکی واو درلباس سیاه وسفیدش همه بما نگاه میکنند ....آه ای

زنان آویخته به مرواردید هایتان ، ای مردان سیاه پوش ، من راست در

چشمان شما مینگرم ، منهم یکی از شما  هستم نه یک غریبه ، نه یک

خارجی پناهجو ، گیلاسم را برمیدارم وبالا میبرم با مزه گس شراب

بی اختیار چهره ام را درهم میکشم ، بوی خوش گلها ، بوی عطرهای

گرانقیمت ،گرمای مطبوع ودرست پشت تیره شانه ام چیزی به حرکت

در میاید وچیزی آرام بسته میشود ، اه این است سرمستی وبیخودی ؟!

واین آسودگی است  کلمات به آهستگی وبالا وپا ئین یکی یکی یا باهم

در میامیزند  ، چه اهمیتی دارد که من چه میگویم جمله ها مانند پرنده

بال میزنم گیلاسم را پر میکنم ومینوشم ، نقاب از چهره غمگینم برداشته

وسر خوشم ،

او ازجای بلند میشود واز پنجره خم شده گل یاس آبی رنگی رامیچیند

وراست جلوی من بر روی پاهایش خم میشود وآنرا بمن میدهد ،

گل را بر سینه ام میزنم واین لحظه با بوی گل ومزه گس شراب به

خلسه فرو میروم ، دیگر به چیزی فکر نمیکنم همه لباسها سیاه وسفید

وتنها من روی پیراهن بلند سیاهم یک گل آبی چسپانده ام .....پایان

..........ثریا اسپانیا . د سامبر 09

 

 

هیچ نظری موجود نیست: