هر روز وهر شب همچو زبانه گلها
طعم شراب تلخ زندگی را مینوشم
همچو یک پرنده ، درلانه خود
خزیده از ابریشم خیال ، تارها میسازم
دراین پیله تنهایی ، زیر باران بی امان
وهوای گرفته مه آلود درون سینه ام دردی نهفته را
احساس میکنم که ،
همه شوق هارا میکشد
امید ، خیال ،
هر بامداد با اندیشه دیروز
چشمان ورم کرده ام را درآئینه تماشا میکنم
مانند یک تکه سنک درساحل غرورم نشسته ام
بی هیچ خوفی از امواج خودخواهی ها
کفهای دریا آرام آرام
پاهای فرو رفته درماسه ها را
نوازش میدهند
گاهی جانوری با نیش خود
انگشتانم را می ساید
دیروز ، امروز ، فردا
در مخمل آبی آسمان
در اطلس امواج دریا
به دنبال صدفی میگردم که درآن
یک مروارید عشق خفته باشد
دریغ ودرد ، دریای من مرداب است
وصدفها از شن ساحلی لبریزند
ماسه ها همه رنگ غم دارند ومن ....
در زیر پیراهن حریر بی رنگ خود
به غرش طوفانی گوش فرا میدهم که از دوردستها
مرا تهدید میکند
.....................
از دامان مادر دورشدم
ایکاش دوباره سر در دامان او میگذاشتم
ومیخوابیدم
خواب دشتها ، گندمزارها وسروهای بلند رامیدیدم
مادر مرا ، مارا ، فراموش نمیکند
مادر را به اسیری برده اند ، به او تجاوز کرده اند
مادر پاکیزه و پاک مرا، لکه دار کردند
آدمخواران ، دزدان ، وحشی های قرون گذشته
اورا به اسیری بردند حال امشب من بیاد او
بیاد دامن پرمهر او ، بیاد دستهای بخشنده او
باید این شب طولانی را به صبح برسانم
به همسایه گفتم :
شب بلندی است ، شبی طولانی
خندید .گفت : فلیس نویداد !!!!
فلیس نویداد ،
خورشید من امشب متولد میشود
ونوزاد افسانه ای شما ؟............
............................................
ثریا. اسپانیا و...شب یلدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر