پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

ص. 30

 نور خورشیدم ، زامداد خس وخاشاک فارغم / نیستم آتش تا که هرخاری مرا رعنا کند .....؟

دستگیری او ....

آنروز ظهر تا ساعت چهار درخانه مادر بانتظار نشستیم ، خبری از او نشد ، به محل کارش تلفن کردم ، یکی از همکارانش گفت :

نمیدانم ساعت ده صبح دونفر مرد آمدند ، کمی با هم گفتگو کردند وهر سه رفتند ، رفتند ؟ بی آنکه به دفتر کارگزینی اطلاع بدهند ؟ گفت ، گویا اطلاع داده است موقع عصر بخانه برگشتم ، نمیدانستم با کی وبه کجا رفته ، این روزها کمتر بکار یکدیگر کار داشتیم ، از روزیکه بمن گفت ؛ تنها دهاتیها ملافه را به لحاف میدوزند وتو یک دهاتی بیشتر نیستی ، دیگر تکلیفم را با او روشن کردم خوب میروم ، اگر چه جهنم باشد ، با اینهمه تحقیر دیگر ماندن فایده ندارد بگذار یک زن فرنگی مآب بگیرد تا مانند خودش زندگی را بسازند .

ساعت هشت شب بود که خانم صاحبخانه بمن اطلاع داد که مردی تلفن کرده وترا میخواهد ، بسرعت خودمرا به طبقه بالا رساندم ، صدای یک مرد غریبه خشک وچکشی ، گفت :

خانم شین ، بله خودم هستم ، متاسفم شوهر شما بازداشت شده وگوشی را گذاشت مانند چوب خشک کنار تلفن نشستم ، حال حتما به دنبال منهم خواهند آمد ومرا هم خواهند برد ؟ .

بسرعت پایین آمدم ، بیشتر کتابهارا وآنچه را که متعلق با وبود درون یک چمدان ریختم ودر یکی از سوراخهای جای هیزم در آشپزخانه زیر بطر یهای خالی مشروب پنهان ساختم ، همه تنم میلرزید ، نیم ساعت بعد مادر ش تلفن کرد وگفت :

هرچه میگم ساکت باش او را گرفتند با کسی حرف نزن جایی هم نرو تا بعد واین اولین وآخرین گفتگوی تلفنی من با آن زن بود .

خانم صاحبخانه مبهوت بمن نگاه میکرد گویا رنگم بشدت پریده بود بیچاره زن گمان برد که همسرم مرده ، فورا رفت برایم آب وقند آورد وشوهرش را صدا کرد تا واقعیت را بدانند .

گفتم چیزی نیست ، ناگهان به سفر رفته بی خبر وحال مادرش میپرسید آیا من میدانم ؟ چگونه توانستم این دروغ را سرهم کنم ؟ نمیدانم . تمام شب درانتظار این بودم که به دنبال من  آمده مرا هم باخود ببرند .

فردای آنروز یک اتومبیل جیپ روباز با چند سر باز جلوی درخانه ایستاد وبشدت درب را با مشت میکوبیدند ، فورا درب ر ا باز کر دم دونفر از آنها با تنفگ جلوی در ایستادند وچهار نفر آنها داخل شدند وخانه را زیر  روکردند خانم وآقای صاحبخانه روی پلکان نگران وحیر ت زده ایستاده بودند ، یکی از آنها به درون آشپزخانه رفت وبا غنداقه تفنگ همه چیز را بهم ریخت سرش را درون همان سوراخی کرد که من چمدان را پنهان کرده بودم ، همه شیشه هارا بهم زد وگفت :

خوب مینوشید ، گفتم فراموش کردم که شیشه هارا به مغازه برگردانم خوشبختانه آن سوراخها زیاد تراز معمول گود بودند دریکی از آنها دیگ وسیخ وسه پایه ودرون یک دیگر هیزم ، او بیشتر هیزم هارا زیر روکرد و سپس سری به همه اطاقها زدند ورفتند .

خانم صاحبخانه به کنار من آمد وگفت چی شده ، ماجرا گفتم ، سخت عصبانی شد وگفت چرا ازروزاول بمن نگفتید حال خواهش میکنم خانه را خالی کنید ما حوصله درگیری نداریم .

گفتم : چشم ، اطاعت میکنم دراولین فرصت خانه را خالی کرده ومیروم ، به خانه مادرم زنگ زدم ، گفت اینجاها پیدایت نشود  "اقا "سخت عصبانی است وبمن گفته اگر دخترت را میخواهی به دنبالش برو اما او حق ندارد باینجا بیاید  همه درها به رویم بسته بودند ودرانتظار فردا نشستم بی آنکه لقمه ای غذا خورده باشم . بقیه دارد..............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: